-
یادداشت های روزانه ...
1389/06/19 22:20
یک شنبه 6 / 24 janvier غذای صبح شیر _ نهار و شام نظرم نیست _ مزاج به قاعده مدرسه مظفریه و سیاسی _ لغت نویسی _ حجره آقا شیخ حسن صبح به مدرسه مظفریه رفتم. بعد به منزل آمده نهار خوردیم. بعد از نهار با آقا مدرسه ی سیاسی رفتیم. بعد از درس با صدیق حضرت قدر لغت نوشتیم. بعد به حجره ی آقا شیخ حسن رفته از آن جا شب به منزل آمدم....
-
شک
1389/06/19 19:27
((سقراط: به یقین بارها شنیده ای که می گویند چگونه می توان شناخت که ما در این دم بیداریم و در حال بیداری گفت و گو می کنیم، یا در خوابیم و تصورات و پندارهایی که داریم رویاست؟ ته ئه تتوس: سقراط، یافتن علامتی که به یاری آن بتوانیم خواب را از بیداری بازشناسیم به راستی دشوار است زیرا همه ی پیش آمدها در هر دو حال شبیه یک...
-
ایدئولوژی
1389/06/09 17:11
سال ها طول کشید و آدم های زیادی مردن تا انسان فهمید چیزی که بهش احتیاج داره هدفه و نه ایدئولوژی... بیشتر بدبختی های بشر به خاطر این بوده که فکر می کرده باید برای ایده هاش بجنگه یا بمیره و یا... هر از چند گاهی کسی پیدا می شد چیزی می گفت، عده ای به گفته اش پا نویس هایی اضافه می کردند و می شد یک مکتب، یک ایدئولوژی یک...
-
[ بدون عنوان ]
1389/06/09 03:35
آدم تصمیم های مهم زندگی شو رو دو جا می گیره یا تو مستراح یا توی تخت خواب...
-
[ بدون عنوان ]
1389/06/09 03:32
سال ها طول کشید و آدم های زیادی مردن تا انسان فهمید چیزی که بهش احتیاج داره هدفه و نه ایدئولوژی...
-
[ بدون عنوان ]
1389/06/02 13:14
سخت ترین کار دنیا اینه که چیزی بنویسی که فقط نوشته باشی....
-
فقط گوش کن...
1389/04/01 21:14
گاهی آدم دوست داره حرف بزنه، فقط حرف بزنه مهم نیس چی و به کی، مهم نیست فقط می خوای یکی باشه گوش کنه، یکی که فقط گوش کنه و زر مفت نزنه فقط گوش کنه، پس لطفا خفه شو و گوش کن و نظر الکی نده...
-
می کشی بکش، تحقیر نکن...
1389/03/15 00:26
محمد رضا فروتن، اتوبوس شب: می کشی بکش، تحقیر نکن... چیزی دیدم که نمی تونم ساکت بشینم دارم خفه می شم، دارم دیونه می شم.... این خیلی کوچیکه در مقابل اونایی که شنیدیم،اونایی که اتفاق افتاده.... ولی دیدنش کشنده بود... یه سری افغانی بد بخت رو گرفته بودن تو صف نشونده بودنشون مجبورشون می کردن بزنن تو سره هم دیگه و تو سر...
-
زنان سرزمین من
1389/03/14 23:09
زنان سرزمین من با روسری قرمز ، شال سبز و چادر مشکی با داسی در دست گندم درو می کنند و با چکش میخ می کوبند به پوتین های شوهرانشان و وصله می زنند جین های دخترانشان را، آن جایی را که با سنجاق پاره پاره شده و می شورند پیراهن های پسرانشان در حالی که از اشک هایشان برای بردن بوی گندِ آن لعنتی استفاده می کنند و انتظار می کشند...
-
خسته شده ام...
1389/03/10 16:06
من از داشتن زندگی دسته چندم خسته شده ام، از خیابان های شلوغ و مردم عصبی و بی هدفِ افسرده ی خشمگین، از مترو ها و اتوبوس های پر از آدم که مرا یاد هند 50 سال پیش می اندازند،از دیوارهای پر از مرگ بر فلانی درود بر بهمانی،از تلفن ها عمومی که رویش نوشته ... 0912...، از دکه های تکراری بدون روزنامه، از دیدن این که از هر 10 تا...
-
[ بدون عنوان ]
1389/03/09 21:33
بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهی کار خویش گیرم
-
تصمیم...
1389/03/01 19:53
رو تخت ام، روی شکم ام خوابیده بودم. دست ام زیر بالشت توی هم بود و چشمام چسبیده به قسمت فرورفته ی اون. از سر بازی، پلک هامو باز و بسته می کردم، صداش درست مثل کشیدن جارو روی زمین خشک بود و هم شبیه صدای ثانیه شمار ساعت. بلند بلند نفس می کشیدم، یعنی شاید فوت می کردم. گرمای بی نظیر و دل چسب بازدم ام گوش هامو نوازش می داد و...
-
بچه های نسل بعد...
1389/02/26 00:06
نسل فرزندان ما، نسل جالبی خواهد بود. فکر کن همه چیزهایی رو که ما دیدیم خواهد دید. همه چیز را با تمام جزییات. از اتفاقات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی تا... هر چیزی که فکرش رو بکنیم... ثانیه به ثانیه اتفاقاتی رو که خیابون هامون افتاد... داشتم رو کامپیوتر عکس ها رو سر و سامون می دادم، خیال ام رفت به 20 30 سال آینده.. بچه ام...
-
[ بدون عنوان ]
1389/02/18 17:36
وای بر تو ای انسان کسالت آور، ای که حتی نمی توانی خودت را شاد کنی، ای که نمی توانی لبخندی بر لبی بنشانی، ای که تنهایی، ای که کسی حتی در زمان احتضار ات لگدی هم نثار ات نمی کند که مرگ ات را بتازاند...
-
[ بدون عنوان ]
1389/02/18 17:31
ای گم شده در میان دراز رونده ی بی انتها... ای فرورفته در تاریک ترین پناه گاه هوشیاری، ای غرق شده در نهان گاه ناآگاهی، تنهایی... ای نابود شده به دست خود، ای تحقیر شده به زمان و مکان... دریاب مرا وقتی دستان عریانم بدون مرز است با عریانیت، ای هستی... دنیا برای من هنوز باکره است... برای ما هم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/02/16 15:48
کتاب ها و روسپی ها را می توان به بستر برد. کتاب ها و روسپی ها زمان را در هم می بافند، بر شب مانند روز، و بر روز مانند شب حکم می کنند. نه کتاب ها برای دقیقه ها ارزش قایلند و نه روسپی ها. اما آشنایی نزدیک تر با آن ها نشان می دهد در واقع چقدر عجول اند. همین که توجه مان به آن ها معطوف شود شروع به شمردن دقیقه ها می کنند....
-
ثورطک
1389/02/14 22:51
اتفاقاتی تو زندگی آدم می افته که شاید براش غیرمنتظره باشه. شاید مجبور بشی همه ی چیزهایی رو که یه روز باور داشتی تف کنی... حتی شاید دوست داشتنی هاتو بالا بیاری... شاید مجبور بشی اون پاکت رو همراه خودت داشته باشی و گاهی تو استفراغات نگاه کنی ببینی چی داشتی... شاید بخوای دیگه غلطایی که کردی رو نکنی... حتما شده بخوای کسی...
-
خلاصه ی نامه ی یک کوبایی کمونیست ضد امیپریالیسم به فیدل کاسترو..
1389/02/14 22:42
سلام رفیق فیدل... حالتان خوب است؟ هنوز هم روزی بیست دقیقه در اتاقتان پیاده روی می کنید و سیگار برگ دو هزار دلاری می کشید؟ خدا شما را برای ملت کوبا حفظ کند. راستش آقای فیدل من حرف هایی داشتم که می خواستم به کسی بزنم، ولی چون بسیار تنها هستم و دیدم کسی در حال حاضر، در کوبا از شما بی کار تر نیست ترجیح دادم نامه ام را...
-
[ بدون عنوان ]
1389/02/14 22:40
با پول می تونی یه کم ارزش زنده بودنو بخری... این تقدیره که برگردی خونه... مثل یه سگ وحشی می شی اگه بفهمی چه خبره... می تونی قسم بخوری، می تونی زندگیتو نفرین کنی... شرمساری از اندازه است... کوتاه بود... می شه ترک کرد کسیو که بهش دل بستی؟... می تونی، حتی می تونه تو چشماش زل بزنی... و بعد بری... درست وقتی که داره خون...
-
[ بدون عنوان ]
1389/02/14 22:38
می شه یه دسته شوید بود یا شمبلیله یا حتی تره، می شه سالم یا آب زده بود... می شه به لذت خورده شد یا با نفرت و به زور... باز کن... باز کن... هواپیما اومد... اومد... اما مهم اینه که آخرش خورده می شی... خورده می شی... خرد می شی... هضم می شی... می افتی تو حوض... نه تو فاضلاب قالی باف...
-
دانشگاه در سال جدید
1389/01/15 21:55
امروز رفتم دانشگاه، دیروز که حس و حال نداشتم، نرفتم. صبح که از خواب بلند شدم هرچی کش و قوس اومدم و با خودم کلنجار رفتم که برم دیدم هیچ جوره راه نداره، گرفتم خوابیدم. هیچی استاد هم نیامد!!! نمی دونم چرا امروز هنوز همه به همه عید رو تبریک می گفتن، اولین نفر که بهم گفت جا خوردم یه کم و فکر کردم خوب حتما قبلا نگفته بود،...
-
پارک نشین
1389/01/10 05:24
برادرم تعریف می کرد تو پارک شهرآرا، یه پیر مردی بود که همیشه صورتش تو زمستون ها به خاطر دوده ی آتشی که روشن می کرد، سیاه بود. می گفت یه نیم کت آبی رنگ مخصوص خودش داشت و تعداد خیلی زیادی کتاب که بیشترشون هم لاتین بودن و یه نایلون بزرگ برای مواقعی که بارون می اومد... می گفت همه ی مسئله های ریاضی و فیزیکی رو که نمی...
-
[ بدون عنوان ]
1389/01/09 12:29
مهم نیست چه نوابغ لعنت گرفته ای هستند این آقایان: من حوصله ام سر رفت!
-
زندگی
1389/01/09 12:22
تنها چیزی هایی که برای زندگی می خواهم یه مبل بزرگ است و یه یخچال، توالت و یک جین صابون...، چند کتاب، کاغذ و قلم...
-
غلط کردن نامه...
1389/01/08 21:40
این پست به دلیل درخواستی حذف گردید!!!
-
[ بدون عنوان ]
1389/01/08 01:39
مهیج ترین انگیزه ای که من رو وادار به خواندن داستان خیلی بلند می کنه(البته بیشتر کلاسیک)، ذهنیتی است که بعد از خواندش بهم دست می ده. تصویر سازی های دهنم رو بی اندازه دوست دارم. مثلا اتاق راسکلنیکف را توی ذهنم مجسم می کنم، یا سعی می کنم خودمو جای اون بذارم وقتی دچار هیجان می شه و باهاشون زندگی می کنم... یه روز تو...
-
بهشت
1389/01/07 16:11
امروز گریه کردم برای مریضی که براش شیرینی آوردن، مریضی که تا چند روز دیگه میره بهشت. گریه کردم نه برای این که داره می میره برای این که چرا به جای شیرینی خامه ای براش شیرینی خشک کره ای آوردن... گریه کردم برای این که زنش حاضر نشد حتی دستشو بگیره حتی به صورتش نگاه کنه. حتی ... و اون مریض فقط لبخند می زد و چند تا چند تا...
-
ما کدام برتریم؟...
1389/01/07 02:29
وقتی دلش می خواهد سراغ خانه مادام کاملیا را می گیرد، وقتی قلبش عشق را، به سمت خانه شماره ۲۷ می رود، وقتی هر دو را، به سراغ من می آید... ما کدام برتریم؟... بی شکل برنده واقعی زنان خانه ی مادام کاملیا هستند...
-
[ بدون عنوان ]
1389/01/07 02:14
فقط این که مردم فکر ات را دوست دارند، معنایش این نیست که مجبور باشند بدن ات را هم دوست بدارند
-
فرمانده
1389/01/07 02:12
همیشه به این فکر می کنم که فرماندهی که می داند شکست خواهد خورد و حتی قبل از آن هم که شروع کند، می داند که کشته می شود، در لحظات تنهایی به چه فکر می کند؟ فکر می کنم تمام تخیلات اش صرف می شود به این که چگونه خواهد مرد...