مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

پارک نشین

برادرم تعریف می کرد تو پارک شهرآرا، یه پیر مردی بود که همیشه صورتش تو زمستون ها به خاطر دوده ی آتشی که روشن می کرد، سیاه بود. می گفت یه نیم کت آبی رنگ مخصوص خودش داشت و تعداد خیلی زیادی کتاب که بیشترشون هم لاتین بودن و یه نایلون بزرگ برای مواقعی که بارون می اومد... می گفت همه ی مسئله های ریاضی و فیزیکی رو که نمی تونستیم حل کنیم  برامون حل می کرد... برادرم می گفت پیر مرده می گفته که استاد دانشگاه بوده... قضیه مال زمان جنگِ...

نظرات 1 + ارسال نظر
اینجانب یه دوست 1389/02/18 ساعت 11:02

از فرش به عرش صعود کرده انگار!

آره انگار...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد