مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

تصمیم...

رو تخت ام، روی شکم ام خوابیده بودم. دست ام زیر بالشت  توی هم بود و چشمام چسبیده به قسمت فرورفته ی اون. از سر بازی، پلک هامو باز و بسته می کردم، صداش درست مثل کشیدن جارو روی زمین خشک بود و هم شبیه صدای ثانیه شمار ساعت. بلند بلند نفس می کشیدم، یعنی شاید فوت می کردم. گرمای بی نظیر و دل چسب بازدم ام گوش هامو نوازش می داد و یه نشعه گی رعشه آوری رو توی تنم پخش می کرد. داشتم تصمیم می گرفتم، شاید یکی از اون بزرگاش. از اون هایی که اثرشون تا سال ها روی زندگی آدم باقی می مونه... سرم تیر می کشید، پاهام یخ کرده بودند و کمرم درد گرفته بود، ولی من هم چنان فکر می کردم. یه بار توی دست شویی اون قدر فکر کردم که پامو از در گذاشتم بیرون مجبور شدم خودمو به سکو آویزون کنم که نیوفتم. کلن مدل فکر کردن ام این جوریه. داشتم می گفتم؛منتظر جرقه بودم... حافظ جواب نداده بود و نمی دونستم دیگه باید سر توی کدوم سوراخ بکنم....  

 

و نتیجه این که نه تنها نتونستم تصمیم بگیرم، تازه خواب موندم و کلاس صبح رو هم از دست دادم... شماها از من می شنوید زیاد فکر نکنید...

نظرات 3 + ارسال نظر
اینجانب یه دوست 1389/03/01 ساعت 21:56

قشنگ بود

سحر 1389/03/07 ساعت 18:54 http://sahar6900.blogfa.com

نظرت رو خوندم...و کلیییییی متحول شدم به نوعی...
به قول خودت گور بابای مخاطب عام

:))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد