-
[ بدون عنوان ]
1391/10/13 23:56
مدتی هست که پوپر می خونم، به طور کلی فلسفه ی علم ... پوپر ارزشمند، همین طور راسل، سواد فلسفی ام اون قدر نیست که بخواهم در مورد نوشته های شان تحلیل بنویسیم، اما به نظر من این دو کنار هم خدمت بزرگی به علم کردند... یه کتاب دیگری هم می خونم این روزها به نام معنای زندگی، نوشته ی "تری ایگلتون". این کتاب بی شک از...
-
طبقه
1391/02/07 12:25
این حقیقت است. طبقه ی فرهنگی و اجتماعی وجود دارد. خوش مان بیاید یا نه، هر کدام مان بسته به فضای محیطی مان (و تاکید من هم بر محیط است و نه هیچ عامل دیگر) شخصیت، فرهنگ و ارزش هایمان شکل گرفته و درونی می شوند. تا این جا مشکلی نیست، مشکل آن جایی آغاز می شود که ما می خواهیم با تغییر ظاهرمان و نه اندیشه هایمان، این طبقه را...
-
[ بدون عنوان ]
1390/08/24 02:37
از اول ش هم چیزه مهمی که نبود... داغون و خسته تر از اونی هستم که بتونم بنویسم این روزا...
-
شرشرِ آب، مستراح، کالوینو، زمان ...
1390/08/02 20:47
تویِ کلاسِ انتهایِ سالن نشسته ام، حدود دویست کیلومتر دورتر از اتاق ام. اتاقِ خوب ام... این جا این قدر ساکتِ که بلندترین صداش، صدای تیک تیک ساعت مچیِ مه... از یه فاصله ی دور، صدای مبهم شرشرِ آب می یاد... یکی داره اون دور دورا مستراح ها رو می شوره فکر کنم... یک کتاب از کالوینو رو تو تاریک می خونم... این جمله ها جلوی چشم...
-
حقیقت...
1390/07/29 12:24
متفّکران بحث می کنند تا به حقیقت برسند، غافل از این که حقیقت، در همان جایی گم می شود که بحث، آغاز...
-
ام!
1390/07/22 22:23
تلاش مزبوحانه یِ دوران کودکی برای برعکس بالا رفتن از سرسره، نشان می دهد که رگه های مازوخیستی درون انسان از همان دوران وجود داشته است!
-
نخند...
1390/07/15 11:01
ما، شاید هم من، از خندیدن می ترسیم... فکر می کنیم نخندیدن برامون مثل یه سپر می مونه... فکر می کنیم با خندیدن آسیب پذیر می شیم و می شه بهم مون نفوذ کرد... برا همین مث سگ اخم می کنیم هم ش...
-
thirty seconds to mars...
1390/07/04 21:28
در اعماق تاریکی خیلی تحمّل و مقاومت کردم در شگرف بودم، ترسیده بودم، شک داشتم رویاهایی رو می دیدم که هیچ وقت جرات ش رو نداشتم ...
-
امشب، این آوازِ من است...
1390/07/02 20:44
من دیوانه ی تاریکی هستم تاریکیِ مطلق یه جایی که نور طبیعی نباشه یه جایی که اثری از خورشید نباشه فقط گاهی شمع... شمعِ داغِ سوزان جایی سراسر پوشیده از چوبِ خیس و سرد پر از کاه روی زمین پر از طناب های آویزان پر از صدایِ فریادهایِ محبوس در گلو و زمانی برای زجّه های هولناک و برای خفه کردنِ ارادیِ زجه های هولناک و گاهی هم،...
-
برگ برگِ دفترامون...
1390/06/31 20:50
آقا اجازه؟ _بگو دفترمون چند برگ باشه؟
-
ایمان بیاوریم...
1390/06/31 12:14
ایمان بیاریم به این که برای رسیدن به هرچیزی که می خواهیم باید "جون" بکَنیم... و شک نکنید این قسمت قضیه مهم ترین قسمت ش هست که هیچ میونبری هم نداره... فقط باید "جون" کَند... یکی از دوستام اومد نوشت: یه دوستی چند روز پیش گلاب به روت یه استاتوسی گذاشته بود با این مضمون و با یه کم تغییر که: پشت هر...
-
اعتقادات...
1390/06/26 13:38
واقعیّت ها به دنیایِ اعتقاداتِ ما راهی ندارند، پدید آورنده آن ها نبوده اند، پس نمی توانند خرابشان کنند؛ هر اندازه پی گیرانه که انکارشان کنند، باز سست شان نمی توانند کرد و حتّی اگر بَهمنی از بدختی و بیماری پی در پی بر خانواده فرود ببارد در باور آن به لطف خداوند یا کاردانیِ پزشک خانواده خلل نمی افتد. "در جست و جوی...
-
داغ...
1390/06/21 21:43
رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود، گفتی به پدر کاش پسر داشته باشد ... اینک پسری از تو یتیم است در این جا، در حسرت یک شب که پدر داشته باشد مرتضی امیری(شاعر)/رضا یزدانی
-
ای بابا...
1390/06/15 19:42
خیلی بدِ، هر چیزی رو که می خوام و بهش می رسم دیگه نمی خوام ش!!! یه روز سالِ سوّمِ دبیرستان بودم به یکی از معلّم هام گفتم اگه دانشگاه قبول بشم دیگه چیزی از زندگی نمی خوام. خندید و گفت حالا این و می گی... هنوز بچّه ای... دانشگاه قبول شدم، آرزو می کردم زودتر تموم بشه، بعد ارشد، فکر می کردم اگه قبول بشم خیلی خوش حال می...
-
سلاخی
1390/06/12 19:08
بعضی وقت ها دل م می خواد که یه موجود رو سلاخی کنم !!! این حس طبیعی یه؟؟
-
...
1390/06/11 17:09
هیچ کی نفهمید گالیور، عاشق فلرتیشیاست...
-
وهم...
1390/05/30 23:20
این خوبه که خیلی از تخیّلاتِ آدم ها در حدِّ وَهم و خیال باقی می مونن و به واقعیّت تبدیل نمی شن...
-
گذرِ زمان ...
1390/05/30 00:52
و امّا انسان، این موجودِ مفلوکِ نیازمندِ گذرِ زمان...
-
[ بدون عنوان ]
1390/05/25 03:31
هیچ کس دوست نَداره اون نَفر دُومّه باشه...
-
تاته
1390/05/22 23:01
وقتی داستانی رو می خونم که درون اِش شخصیّتی هست که از بدبختی مطلق و خرد کننده یه راهی پیدا می کنه و خودش رو تو جامعه بالا می کشه، حسابی کیف می کنم... مثل "تاته" تو " رگتایم "...
-
[ بدون عنوان ]
1390/05/18 20:13
دیگه هیچ روزنه یِ ارتباطی با آدم ها و جهانِ خارج باقی نمونده.
-
راه
1390/05/17 01:50
به این موضوع اعتقاد دارم: فقط کسانی می توانند کارهایِ بزرگ انجام دهند که ساعت هایِ طولانی، مسیرهایِ بی انتهایی را پیاده پیموده باشند.
-
سرباز، به مثابه دردی بی پایان
1390/05/13 03:24
همیشه، خواندن درباره یِ جنگ برایَم جالب بوده. همیشه دل ام می خواسته بدانم که یک سرباز، بعد از تمام شدن جنگ، چه از اَش باقی مانده، مخصوصن، هم اگر طولانی مدت درگیر جنگ بوده باشد. تحقیرها، عقده ها، تشویش ها و اضطراب هایِ تهوع آور(نه به معنای بدِ تهوع)... به نظرم، همه اش مثل یک خواب بوده، تا مدت ها صحنه ی جنگ چیزی شبیه...
-
من، هیوم و محصولِ ارگانیکِ شکلاتی
1390/05/12 12:43
ساعتِ 3.5 صبح بود که یک دفعه احساسِ ضعفِ عجیبی در ناحیه ی شکم باعث پاره شدن رشته ی افکارم شد!!! در نتیجه یک کاسه از یه چیزی که روش نوشته محصولِ اورگانیک(فرض کنید من هم گوش هایم مخملی است و می پذیرم که ارگانیک است!!) همراهِ شیر درست کردم. در عین حال هم داشتم آرای "هیوم" رو زیر و رو می کردم و با خودم و کتاب...
-
م ص ا ح ب ه
1390/04/29 02:56
رفتم یه شرکت پتروشیمی برای مصاحبه. طبق معمول یه یک ربعی زود رسیدم و خانم منشی فکر کنم از حول بودن من یکم خندش گرفته بود. راهنمایی ام کرد که بشینم و من هم به وضوح البته با حفظ کامل ظاهر! استرس داشتم. کلی آدم رفت و اومد و فکر کنم از جمله مدیر جوانی که قرار بود با من مصاحبه کند و من سرم رو هم حتی بلند نکردم. قرار ساعت سه...
-
بحران هویت حیوانان در عصر جهانی شدن !!!!!!
1390/04/23 17:57
یکی تو روزنامه روزِگار نوشته بود: قاطرهِ به باباش می گه: خوش به حالت که خری و نمی فهی. ولی بی هویتی بد دردیهِ...
-
پُری
1390/03/30 00:07
یه تنهایی رو چی می تونه پُر کنه؟ یه تنهایی دیگه.
-
شیخ ما...
1390/03/07 19:09
دیشب عجیب یاد آقام ابوسعید ابوالخیر افتاده بودما.... شیخ ما زیر درختی نشسته بود و کتاب می خواند، یکی از یاران نزدیک شد و گفت: ((یا شیخ تنهایی)). شیخ آهی کشید و گفت:((از وقتی که تو آمدی، تنها شدم)).
-
تعریف اش کن...
1390/01/31 23:19
زندگی به مثابه یک پور.نو.گرا.فی، بی شعور و پر از دروغ و حسرت... چیزی شبیه به اتحاد تمامی لیبیدوهای جهان....
-
فتح من توسط خودم...
1390/01/19 21:47
اضطراب عجیبی است در فردیت انسان. در خود بودن اش و در انتهای اندیشه که تا سینه اش را هم می شکافد و ابروان اش را در هم می کشد و طاقت را از دستان اش می رباید و پاهایش را چنان سست می کند که بی اختیار به خاک می غلتد. درست آن گاه که می خواهد با دستانی ایمان زده، ندایی در سینه و فریادی خشکیده بر لب دوباره سر و پا بایستد......