مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

پژوهش عملیاتی به روایت من....

استاد پای تخته می نویسد: سر فصل ها 

فصل اول: کلیات؛ و من به این فکر می کنم که کلیات ات را به جزئیات ام خواهم بخشید. 

فصل دوم: برنامه ریزی خطی؛ تو و زیبایی ات خط های زیادی دارید و من برای کشف شان برنامه ها ریخته ام. 

فصل سوم: روش سیمپلکس؛ چگونه سیم ام را بر پّلِ ایکس گونه ات عبور دهم که جرقه ی اصابت مان آتش ام نزند. 

فصل چهارم: تفسیر اقتصادی سیمپلکس؛ تفسیر اقتصادی تو هم چیز دیگری است... زیبای ات را اقتصادی تفسیر می کنم! 

فصل پنجم: کاربرد مدل برنامه ریزی خطی؛ کاربرد برنامه ریزی خطی فقط و فقط اتصال خطوط من و توست... 

فصل ششم: تحلیل حساسیت و برنامه ریزی پارامتری؛ تحلیل می کنیم حساسیت مان را به بودن با هم... من کهیر می زنم و تو... آخ ... کمرم گرفته است... 

فصل هفتم و هشتم: حمل و نقل؛ چگونه حمل ام را بر نقل ات بگذارم؟ چگونه عزیزم؟ 

فصل نهم: تخصیص؛ مال تو ... هم اش مال تو ... هل نشو عزیزم... هم اش مال تو... 

فصل دهم: تحلیل شبکه؛ آن سه نقطه ات برای ایجاد شبکه ای بسیط از آرزوها برایم کافی است... تحلیل اش پیشکش ات... 

فصل یازدهم: الگوریتم کارا در برنامه ریزی خطی؛ فقط یک چیزمان برای هم کارایی دارد... آن هم خطی نیست... 

فصل دوازدهم: برنامه ریزی خطی عدد صحیح؛ عدد صحیح اش فکر می کنم سه بار در هفته است...

آدم ها از دور زیباتر اند...

هفت ماه تمام هر روز درست سر ساعت هفت صبح سوار سرویس می شدم. چون آخرین نفری بودم که سوار می شدم و هم از بقیه درشت تر بود، یا تنها کنار راننده می نشستم و یا پشت، کنارِ پنجره. هفت ماه هر روز درست سر ساعت هفت و هفت دقیقه از کنارش رد می شدیم. قد کوتاهی داشت و تمام طول این هفت ماه را لباسی به رنگ قهوه ای و فقط گاهی که هوا خیلی سرد می شد پالتوای خاکستری که حتی از دور هم کهنگی اش به چشم می آمد و شالی با خطوط  کرم و سبز یشمی که مارپیچ در هم تنیده شده بودند به تن می کرد. زیر سقف کوتاهی جلوی درِ خانه ای می ایستاد. خانه انگار از کاهگل ساخته شده باشد این هراس بر دلم می انداخت که هر آن ممکن است سقف  دیوار روی سر او خراب شد. زیتان گاهی موقعی که ساعت هفت و هفت دقیق هنوز هوا تاریک بود نور کم فروغ چراغ زیر سقف مانند هاله ای او را در بر می گرفت. آن گاه او به تمثال قدیسان می مانست. با وجود کهنگی لباس و وسائل اش، او همیشه مرتب و با صلابت بود و کتابی در دست داشت. اشتباه نکنید آن چه او را تا این اندازه برای من با اهمیت کرده بود نه خودش و نه ظاهر اش بود بلکه کتابی بود که همیشه در دست داشت. این که او چه می خواند داشت برایم تبدیل به بیماری روانی می شد. کتابی بود کوچک اما قطور با جلدی که اگر اشتباه نکنم از چرم و رنگ اش هم قهوه ای تیره. اولین حدس ام همان روز اول به این رفت که شاید یهودی یا مسیحی است و ((کتاب مقدس)) می خواند. نمی دانم چه بود شاید فقط ایمان باشد که می تواند آدم را وادارد در سرمای زمستان، برف و باران به جای این که دستانت را در جیب ات کنی و شاید سوتی هم بزنی، کتاب به دست بگیری و چنان بخوانی که گویی نامه است از یک عشق قدیمیِ فراموش شده. حقیقت این است که انسان هر وقت که بتواند به عشق اول اش باز می گردد. روز هفتمِ ماه هفت، آخرین روزی بود که از آن  جا می گذشتم. شاید دیگر هرگز او را نمی دیدم. وقتی به او نزدیک می شدیم کمی هراس داشتم. از راننده خواستم که برای لحظاتی توقف کند. با کمی غرغر قبول کرد؛ مرد بدی نبود، میان سال بود با سبیل های پُر و ابروانی رو به سفیدی. آرام کنار گوش دوستم گفتم: ((می شود از از او بپرسی چی می خواند؟)) خوب مرا می شناخت برای همین فقط سرش را تکانی داد و به آرامی زیر بارش آرام باران به طرف او رفت. آدم ها از دور زیباتر اند. همه چیزشان. بیشت تر درونشان. اما همین که می شناسی شان آن وقت است که تمام چیزهای قشنگی که از آن ها ساخته ای ویران می شوند. برای همین همیشه سعی می کنم به کسانی که دوست شان دارم نزدیک نشوم. دلم نمی خواست نگاهش کنم. شاید خجالت می کشیدم شاید هم... نمی دانم چه بود، شاید هم نمی خواستم بپذیرم. سرم پایین بود و چشمان ام دوخته به کفش های دوستم. به او رسید. نمی دانم، با آن که نمی خواستم اما نگاهی نگاه ام را می کشید. آرام و تقریبا نا خود آگاه در حالتی نشئه وار نگاهم را به او دادم. به من نگاه می کرد و دست دوستم که به طرف من نشانه رفته بود. لبخند عجیب اما دل نشینی زد و همان طور انگشت اش لای برگه های کتاب بود جلد اش را به طرف من گرفت و انگار چیزی هم گفت که نه شنیدم و نه توانستم لب خوانی کنم، حتی روی جلد را هم نتوانستم بخوانم. بعد، دست دیگرش را به حرکتی که گویی پرُ از احترام است تکان داد. دیگر دوستم سوارماشین شده بود. حتی از او هم نپرسیدم که چه گفت. آدم ها از دور زیبا ترند. رازآلودگی خود زیبایی است. اگر بکاوی که بدانی، زیبایی و جاذبه را نابود کرده ای. شناختن و نزدیکی تباه کننده است. سردم بود. دستانم توی جیب ام بود و شکم ام را چنگ می زدم. سرش را کمی به عقب خم کرد و گفت: (( او هم مثل توست.))