مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

امشب، این آوازِ من است...

من دیوانه ی تاریکی هستم 

تاریکیِ مطلق 

یه جایی که نور طبیعی نباشه 

یه جایی که اثری از خورشید نباشه 

فقط گاهی شمع... شمعِ داغِ سوزان 

جایی سراسر پوشیده از چوبِ خیس و سرد 

پر از کاه روی زمین 

پر از طناب های آویزان 

پر از صدایِ فریادهایِ محبوس در گلو 

و زمانی برای زجّه های هولناک 

و برای خفه کردنِ ارادیِ زجه های هولناک و گاهی هم، غیر ارادی خفه شدن شان 

آه... نه!

نظرات 4 + ارسال نظر

اگه یه همچین جایی رفتی منم با خودت ببر...
کاری به کارت ندارم...

اگه بسازی دیگه منو راه نمیدی.
مطمئنم...

ساختید من رو نبریدا قربونتون برم همین جوری دنیام ...

دست شما درد نکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد