این خوبه که خیلی از تخیّلاتِ آدم ها در حدِّ وَهم و خیال باقی می مونن و به واقعیّت تبدیل
نمی شن...
و امّا انسان، این موجودِ مفلوکِ نیازمندِ گذرِ زمان...
وقتی داستانی رو می خونم که درون اِش شخصیّتی هست که از بدبختی مطلق و خرد کننده یه راهی پیدا می کنه و خودش رو تو جامعه بالا می کشه، حسابی کیف می کنم...
مثل "تاته" تو "رگتایم"...
به این موضوع اعتقاد دارم: فقط کسانی می توانند کارهایِ بزرگ انجام دهند که ساعت هایِ طولانی، مسیرهایِ بی انتهایی را پیاده پیموده باشند.
همیشه، خواندن درباره یِ جنگ برایَم جالب بوده. همیشه دل ام می خواسته بدانم که یک سرباز، بعد از تمام شدن جنگ، چه از اَش باقی مانده، مخصوصن، هم اگر طولانی مدت درگیر جنگ بوده باشد. تحقیرها، عقده ها، تشویش ها و اضطراب هایِ تهوع آور(نه به معنای بدِ تهوع)... به نظرم، همه اش مثل یک خواب بوده، تا مدت ها صحنه ی جنگ چیزی شبیه medal of honor یا call of duty !!! برای سرباز بوده. او بارها از خود می پرسد: "برای چه؟" "ارزش اش را دارد؟" "چرا؟" "آیا کسی که من می کشم اش، مثل خودم دختر کوچکِ 5، 6 ساله ای دارد که هر شب پشتِ پنجره چشم انتظار اوست؟" "اصلن که را می کشم؟ انسانی را؟" "فرزندِ جوانِ پدری را که همه ی آرزویش، آینده یِ یگانه پسر اَش است". "مادر من چه حالی دارد روزها و شب ها؟، که خواب به چشم اش نمی آید...". کسانی بودند و هستند، که می شود پرسید. اما هیچ وقت نپرسیدم. فکر کنید کسی که در 20، 25 سالگی تکه تکه شدن دوست اش را جلوی چشم اش دیده، چه طور دیگر می تواند مثلِ یک آدمِ عادی زندگی کند؟ کاری به ایدئولوژیِ پشتِ جنگ ها ندارم. آدم هایی که می جنگ اند، عوض می شوند، دگرگون می شوند و گاهی هم داغون و نابود. کمتر پیش آمده کسی واقعن جنگیده باشد و هنوز سر و پا. سرباز سال ها می جنگد، جنگ تمام می شود، به شهر بر می گردد، امّا، همه برایش غریبه اند. حتّا نزدیک ترین هایش، زن/ دوست دختر، بچه، و ... . حرف ام این است که جنگ چیزی می سازد از آدم ها که تصور اش هم وحشت ناک است..
"اووه تیم" در کتابِ "مثلن، برادرم" به نقل از برادراَش و از دفترِ خاطراتِ او می نویسد:
"در این جا یادداشت هایم را تمام می کنم، چون به نظرم معنی ندارد وقایعی به این وحشتناکی را که گاهی اتفاق می افتد، ثبت کنی."
اگر اشتباه نکنم، یه فیلم هم هست به اسمِ""Brothers که روایتِ دو تا برادرِ که یکی شون تو جنگِ عراق بوده و یکی تو آمریکا، و بعد بر می گرده، امّا، هم برای زن اش و بچه هایش و هم کّلِ خانواده غریبه است. فکر می کند برادرش با همسر اش رابطه دارد و واکنش های عصبیِ دیوانه وار و در نهایتن اعتیاد به جنگ!... . کلّن، فیلم جالبی است، ببینیداَش.
ساعتِ 3.5 صبح بود که یک دفعه احساسِ ضعفِ عجیبی در ناحیه ی شکم باعث پاره شدن رشته ی افکارم شد!!! در نتیجه یک کاسه از یه چیزی که روش نوشته محصولِ اورگانیک(فرض کنید من هم گوش هایم مخملی است و می پذیرم که ارگانیک است!!) همراهِ شیر درست کردم. در عین حال هم داشتم آرای "هیوم" رو زیر و رو می کردم و با خودم و کتاب کلنجار می رفتم و یه چیزهایی هم می نوشتم تو حاشیه کتاب، بیشتر شبیه غرغر...
بعد با "دیوید" به این نتیجه رسیدیم که هر باری که من قاشق ام رو می زنم توی این ظرف شیر و محتویات، امکان داره هیچی از توی ظرف بیرون نیاد! حتّی اگه ظرف پُر باشه و من هم درست قاشق رو تویِ ظرف برده باشم. اگه 100 بار هم قاشق پُر بِشه، ممکنه بار 101 یک ام نشه! نه چون این که محتویّاتِ ش تموم شده، چون که هیچ علّت و معلولی اون طور که ما تصوّر می کنیم، وجود نداره!!!