زنان سرزمین من با روسری قرمز، شال سبز و چادر مشکی با داسی در دست گندم درو می کنند و با چکش میخ می کوبند به پوتین های شوهرانشان و وصله می زنند جین های دخترانشان را، آن جایی را که با سنجاق پاره پاره شده و می شورند پیراهن های پسرانشان در حالی که از اشک هایشان برای بردن بوی گندِ آن لعنتی استفاده می کنند و انتظار می کشند ساعت ها، تا فقط کسی سر به روزمرگی شان بزند و بپرسد که زندگی زهر ماری تان چه طور است و آیا چیزی بیشتر از غذا و لباس و جای خواب می خواهید و یا اصلن جرات خواستن اش را دارید... و آیا وقتی چراغ ها خاموش می شود کسی به فکر خواسته های دلشان هست... زنان سرزمین من، یا مادران من اند و یا مادران تاریخ اند... زایش گران زندگی و طبیعت... زمین ها زنان اند... خورشیدها زنان اند... اما این موجوداتِ آرام گاهی خود را فراموش می کنند، گاهی یا به راست می روند یا به چپ. گاهی فراموش می کنند زن اند، گاهی مرد می شوند و هر زنی را له می کنند، زن را به اسارت می برند، به خاک می اندازند اش و لگدمال اش می کنند، زنی می سازند به سان مردِ سنگی... و گاهی از ضعف ندارند حتی، جرات گفتن "من تو را...." .
عاااالیه...عاااالی ی ی...
چندین بار خوندم ولذت بردم
درود،نیک بود.می شود به جای پوتین،پاپوش و یا واژه ای بسیار کهن ایرانی موزه را جای گزین کنید.
یاد به همین سادگی افتادم!:)
خیلی لایک!:)
از اون متن های فوق العاده ات بود.....
مرسی