مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

دانشگاه در سال جدید

امروز رفتم دانشگاه، دیروز که حس و حال نداشتم، نرفتم. صبح که از خواب بلند شدم هرچی کش و قوس اومدم و با خودم کلنجار رفتم که برم دیدم هیچ جوره راه نداره، گرفتم خوابیدم. هیچی استاد هم نیامد!!! 

  

نمی دونم چرا امروز هنوز همه به همه عید رو تبریک می گفتن، اولین نفر که بهم گفت جا خوردم یه کم و فکر کردم خوب حتما قبلا نگفته بود، ولی هی به هرکی رسیدم تبریک می گفت!!! نمی دونم چرا این قضیه اینقدر باعث شگفتیم شد!!! 

  

پ.ن: چند روزی هست که گیر دادم به یه آهنگ روسی!! اسمش Градусы (درجه) ست! داستانشو بدا می نویسم!!!

پارک نشین

برادرم تعریف می کرد تو پارک شهرآرا، یه پیر مردی بود که همیشه صورتش تو زمستون ها به خاطر دوده ی آتشی که روشن می کرد، سیاه بود. می گفت یه نیم کت آبی رنگ مخصوص خودش داشت و تعداد خیلی زیادی کتاب که بیشترشون هم لاتین بودن و یه نایلون بزرگ برای مواقعی که بارون می اومد... می گفت همه ی مسئله های ریاضی و فیزیکی رو که نمی تونستیم حل کنیم  برامون حل می کرد... برادرم می گفت پیر مرده می گفته که استاد دانشگاه بوده... قضیه مال زمان جنگِ...

مهم نیست چه نوابغ لعنت گرفته ای هستند این آقایان: 

 من حوصله ام سر رفت!

زندگی

تنها چیزی هایی که برای زندگی می خواهم یه مبل بزرگ است و یه یخچال، توالت و یک جین صابون...، 

 چند کتاب، کاغذ و قلم...

غلط کردن نامه...

این پست به دلیل درخواستی حذف گردید!!!

مهیج ترین انگیزه ای که من رو وادار به خواندن داستان خیلی بلند  

می کنه(البته بیشتر کلاسیک)، ذهنیتی است که بعد از خواندش بهم دست می ده. تصویر سازی های دهنم رو بی اندازه دوست دارم. مثلا اتاق راسکلنیکف را توی ذهنم مجسم می کنم، یا سعی می کنم خودمو جای اون بذارم وقتی دچار هیجان می شه و باهاشون زندگی می کنم... یه روز تو دانشگاه یکی از دوستام  با عصبانیت بهم گفت که تو توب کتابا زندگی می کنی... بسه دیگه بیا بیرون...( خیلی عصبانی بود خدایی!!!) 

بی اندازه اروپا و سبک زندگی رو در اواخر فرن نوزدهم و اوایل بیستم دوست دارم. نمی دونم چرا همیشه آرزو می کنم که در اون دوران زندگی می کردم... یه زندگی آروم با همه ی تشویشات اون زمان. یه کار اداری داشتم و بعد از ظهرهامو توی کافه یا توی جمع دوستانم  

می گذروندم...  

اون موقع می شد حرف تازه زد، و حرفی هم برای زدن بود... همه چیز هنوز تموم نشده بود... 

الان ولی فقط نشخوار حرف های گذشته است، بازگشت تاریخ و تکرار آن، عبور گردشی تمدن از شرق به غرب و دوباره به شرق... 

همیشه معتقدم که تمدن بشریت و پیشرفتش کلن روی هم رفته کار 400 ، 500 نفره... بقیه ...

بهشت

امروز گریه کردم برای مریضی که براش شیرینی آوردن، مریضی که تا چند روز دیگه میره بهشت. گریه کردم نه برای این که داره می میره برای این که چرا به جای شیرینی خامه ای براش شیرینی خشک کره ای آوردن... گریه کردم برای این که زنش حاضر نشد حتی دستشو بگیره حتی به صورتش نگاه کنه. حتی ...  و اون مریض فقط لبخند  

می زد و چند تا چند تا شیرینی کره ای می خورد

ما کدام برتریم؟...

وقتی دلش می خواهد سراغ خانه مادام کاملیا را می گیرد، وقتی قلبش عشق را، به سمت خانه شماره ۲۷ می رود، وقتی هر دو را، به سراغ من می آید...

ما کدام برتریم؟...

بی شکل برنده واقعی زنان خانه ی مادام کاملیا هستند... 

 

فقط این که مردم فکر ات را دوست دارند، معنایش این نیست که مجبور باشند بدن ات را هم دوست بدارند

فرمانده

همیشه به این فکر می کنم که فرماندهی که می داند شکست خواهد خورد و حتی قبل از آن هم که شروع کند، می داند که کشته می شود، در لحظات تنهایی به چه فکر می کند؟ 

فکر می کنم تمام تخیلات اش صرف می شود به این که چگونه خواهد مرد...