مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

۴۰ سالگی

                               می خوام بدونم بعد اون همه سال اونو فراموش کرده؟  

آخه هر دونستنی که به درد آدم نمی خوره

پاشو خانم ایستگاهه آخره

هی برگرد...

تو همونی نیستی که دی شب...

هی با تو ام یارو....

من رو نگاه کن، چطور تونستی اون جا ولم کنی؟؟؟

احمقه کثافت!!!

برگرد بی شعوره عوضی!!!

تو چشمام نگاه کن اشغال!!!

.

.

.

ببخشید اشتباه گرفتم....

.

.

.

پاشو خانم ایستگاهه آخره

......

مکاتبات...

اون: گنجیشک لالا سنجاب لالا آمد دوباره فرشاد لالا ( فرشاد می گم چون مهتاب غلط می کنه شب بیاد پیشت!!!)

من: این که چند شب پیش بهم گفتی بعضی وقتا ازم عصبانی می شی، طوری که حاضر نیستی حتی بهم فکر کنی... خیلی دلمو شکست.

من: مطمئن باش کسی غیر تو دلش نمی خواد با من بخوابه. تو این قضیه شک هم ندارم. من که همیشه ولی تو رو دوست دارم.

اون: مسئله اصلن دوست داشتن نیست. مسئله احترام متقابله و ارزش گذاری. هان؟ چی گفتم!!!

اون: دله منم اون موقع ها که اون حرفا رو می زنی می شکنه. تا عمق وجودم تیر می کشه!

من: آدم گاهی می خواد تنها باشه و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو هم نداره، گاهی ترجیح می ده خود ارضایی کنه تا با معشوقه ش یا همسر ش بخوابه. گاهی آدم ها از همه خسته می شن، دل زده می شن. ولی مهم اینه که حرمت بین شون با هیچ اتفاقی از بین نره که اگه بره دیگه هیچ چیز و دقیقا هیچ چیز نمی تونه یه رابطه رو مثل قبل بکنه...

اون: کلی نوشتم ولی پاک کردم. نفس عمیق .... شب بخیر.

رابطه زرافه ای...

می توان برای مشمئز کردن این روزمرگی به ظاهر انسانی، رابطه ای صمیمی و عاطفی با یک زرافه و یا یک فیل بر قرار کرد. شاید هم یک رابطه ی جسمانی. به هر حال می توان متفاوت زندگی کرد... به آسانی بوسیدن یک کروکدیل...

این است ثمره نظم نوین جهانی !!!!!!!!!!!!!

امروز وقتی از جلوی یه مغازه سی دی فروشی رد شدم... بچه هایی رو دیدم که حسرت توی چشماشون موج می زد... روی سکو به فاصله دو متری ویترین نشسته بودن.. یکی شون جوراب دست ش بود یکی آدامس و یکی دیگه نمی دونم... داشتن کارتونی رو که از ال سی دی فروش گاه پخش می شد می دیدن... دنیای ماشین ها بود... همون موقع یه بچه ای با باباش از تو مغازه و به همراه 4 یا 5 تا سی دی اومد بیرون... من فقط نگاه ام به صورت بچه ها بود.... فکر کنم یکی شون داشت گریه می کرد

آزادی ... آزادی ...

آزادی ... آزادی ... این شعاری سیاسی و صدایی حق طلبانه نیست، نوای راننده تاکسی بیچاره ای است که در روز جمعه نزدیک میدان هفت تیر(بعد اون پل عابره و جلوتر از پارک کوچیکه هست، یه خیابانونه اریبه، قبل ایستگاه اتوبوس) به دنبال مسافر می گردد!!!!!

سر کار بودیم ما از ازل!!!

تو راهروی دانشکده نشسته ام و فکر می کنم 

 که تا چه اندازه دراین چهار سال سر کار بوده ایم همه مان.

عق...

می دونی... آدم گاهی حال ش از زندگی کردن بعضی ها بهم می خوره ... عق ش می گیره...

سکوت...

ادگارد گفت: (( لب فرو می بندیم و سخنی نمی گوییم، غیر قابل تحمل می شویم و آنگاه که زبان می گشاییم، از خود دلقکی می سازیم.)) مدتی بود که کف اتاق نشسته بودیم و خیره به عکس ها می نگریستیم. پاهایم به خاطر نشستن، خواب رفته بود. کلام در دهانمان همان قدر زیان بار است که ایستادن روی سبزه ها؛ هر چند سکوتمان نیز چنین است...  

 سرزمین گوجه های سبز_هرتا مولر بزرگ!!!

حسرت می خورم، پس هستم...

من، وقتی پیشرفت بی نظیر کره (مسلمن منظورم جنوبیه!) رو می بینم، بعد به تاریخ رجوع می کنم و اون ها رو در 50 سال قبل و نه در 2500 سال، با کشور ام مقایسه می کنم و می بینم که اون ها، هزار بار مفلوک تر از ما بودند و الان کجا هستند، حسرت می خورم. من وقتی شادی دسته جمعی مردم دنیا رو می بینم، حسرت می خورم... من به شادی مردمی که شب هنگام در خیابان های مادرید جمع شده بودند تا موفقیت شون رو جشن بگیرند حسرت می برم. من وقتی می بینم کشوری که تا 20 سال پیش، بیشتر از 70 درصد مردم دنیا نمی دوستن که کجای نقشه است (منظورم قطره) و حالا قراره 12 سال آینده بزرگ ترین رویداد ورزشی جهان توش بر گزار بشه، حسرت می خورم. من حسرت می خورم و حسادت می کنم به مردمی که پاسپورتشون رو با سری بالا گرفته، روی کانتر پذیرش فرودگاه می کوبند و حتی چمدان هایشان هم آن طور که باید بازرسی نمی شود. من حسرت می برم به مردمی که می توانند در خیابان دور هم جمع شوند، شادی کنند، اشک بریزند و گاه اعتراض کنند به چیزهایی که دوست اش ندارند، برای این که کشورشان را دوست دارند... من حسرت می برم به مردمی که به دولت اش کمک می کنند، تا زندگی شان کیفیت بهتری داشته باشد و هم دیگر را در کنار هم می بینند... ما همگی حسرت می خوریم ... چیزهای زیادی برای حسرت خوردن داریم... خیلی.... و چیزکی برای افتخار... تاریخ برای افتخار کردن نیست، تاریخ برای زندگی کردن در حال نیست... تاریخ خوب است که نگاه و گاهی هم پاس داشته شود و اندک مواقعی راهنمایی برای تکرار نکردن گذشته های ناموفق.... من به مال های! دیگران حسرت می خورم، به سرعت اینترنت، به کتاب خونه ها، به سیستم حمل نقل (نظیر بی ار تی و مترو و تاکسی های آشغال!!!)، به سینمای معناگرایشان که هزاران بار از سینمای به اصلاح ارزشی ما با ارزش تر است... من فقط حسرت می خورم و آه می کشم... آه ...!!

همیشه دوست دارم بعد کار تنها باشم...

همیشه دوست دارم بعد کار تنها باشم،

وقتی حسابی خسته شدم و دیگه حتی نمی تونم چشمامو باز نگه دارم،

حوصله حرف های مفت و بی خودی و چرند رو ندارم،

دلم می خواد یه گوشه ولو بشمو آهنگ گوش بدم،

از تعریف و تمجید و آه ه ه پسر تو محشر بودی متنفرم،

من دوست دارم بعد از هر دزدی بزرگی که انجام می دم،

 تنها باشم

فشارهورمون ها از هر ایدئولوژی تواناتر است...

من یه تحقیق جامع انجام دادم که بفهمم چرا در دهه ی شصت و هفتاد این قدر تقاضا برای ورود به رشته های پزشکی و پرستاری زیاد شد. بعد از جست و جو و تلاش فراوان و پرسش از جمع کثیری از طبیبان محترم به این نتیجه رسیدم که قهرمان فیلم های پ.و.ر.ن.و اون دهه ها، همه پزشک و پرستار بودن... 

یه دوستی همیشه می گفت: ((فشارهورمون ها از هر ایدئولوژی تواناتر است))!

Iliad

All my life, I’ve lived by a code, and the code is simple, Honor the gods, Love your woman and defend your country... The Iliad by Homer

شادی توهم است...

لاکان می گه: همه ما دائما در سایه یک شخصیت خیالی دیگر قرار داریم؛ آدمی شبیه خودمان که دارد تمام شادی های دنیا را نصیب خودش می کند. این آدم شبیه ما خیلی شاد و خوش بخت است؛ بدون هیچ مناقشه ای به زندگی خوشحال کننده اش ادامه می دهد و لزومی ندارد که به قوانین و یا شرایطی که دیگران دچارش هستند تن بدهد. او صرفا آدمی است شاد. اما این تصویر از روی حسادت و ناتوانی انسان ساخته شده و واقعیت ندارد.

انسان ها توهمی بزرگ به نام شادی برای خودشان ساخته اند و البته این شکل فانتزی را در عرصه های دیگر هم دنبال می کنند؛ " زندگی مردم پر شده از ایده های غیر ممکن. آن ها از صداقت محض، از علم زیاد، از شادی مطلق و عشق جاویدان حرف می زنند؛ آن هم در حالی که می دانند ناکامی بزرگی از بابت هر کدام از این مقولات نصیب شان می شود".   

 

                                                                                                 آدام فلیپز

خواهره کوچک تر...

نمی دونم چرا یهو دلم خواست که یه خواهر کوچیک تر از خودم می داشتم!!! شاید برای این که یه کم جیغ جیغ کنه و منم مسخرش کنم. مامان می گه با اخلاقایی که تو داری و به طبع! حسادت دخترانه خواهر فرضیت! اصلا با هم نمی ساختین و همش با هم دعوا داشتین و کل کل. منم می گم خوب فکر کردی برای چی خواهر می خوام.

نگاه ت

و زمانی است... که نمی خوای نگاهت به یکی بیوفته!!! بعد می دونی چی کار می کنی؟؟؟ زل می زنی به یه طرف دیگه، وانمود می کنی ندیدیش یا بهتر از اون...  موبایلت رو از جیبت در میاری و شروع می کنی الکی ور رفتن و از کنارش رد می شی!!!!

پژوهش عملیاتی به روایت من....

استاد پای تخته می نویسد: سر فصل ها 

فصل اول: کلیات؛ و من به این فکر می کنم که کلیات ات را به جزئیات ام خواهم بخشید. 

فصل دوم: برنامه ریزی خطی؛ تو و زیبایی ات خط های زیادی دارید و من برای کشف شان برنامه ها ریخته ام. 

فصل سوم: روش سیمپلکس؛ چگونه سیم ام را بر پّلِ ایکس گونه ات عبور دهم که جرقه ی اصابت مان آتش ام نزند. 

فصل چهارم: تفسیر اقتصادی سیمپلکس؛ تفسیر اقتصادی تو هم چیز دیگری است... زیبای ات را اقتصادی تفسیر می کنم! 

فصل پنجم: کاربرد مدل برنامه ریزی خطی؛ کاربرد برنامه ریزی خطی فقط و فقط اتصال خطوط من و توست... 

فصل ششم: تحلیل حساسیت و برنامه ریزی پارامتری؛ تحلیل می کنیم حساسیت مان را به بودن با هم... من کهیر می زنم و تو... آخ ... کمرم گرفته است... 

فصل هفتم و هشتم: حمل و نقل؛ چگونه حمل ام را بر نقل ات بگذارم؟ چگونه عزیزم؟ 

فصل نهم: تخصیص؛ مال تو ... هم اش مال تو ... هل نشو عزیزم... هم اش مال تو... 

فصل دهم: تحلیل شبکه؛ آن سه نقطه ات برای ایجاد شبکه ای بسیط از آرزوها برایم کافی است... تحلیل اش پیشکش ات... 

فصل یازدهم: الگوریتم کارا در برنامه ریزی خطی؛ فقط یک چیزمان برای هم کارایی دارد... آن هم خطی نیست... 

فصل دوازدهم: برنامه ریزی خطی عدد صحیح؛ عدد صحیح اش فکر می کنم سه بار در هفته است...

آدم ها از دور زیباتر اند...

هفت ماه تمام هر روز درست سر ساعت هفت صبح سوار سرویس می شدم. چون آخرین نفری بودم که سوار می شدم و هم از بقیه درشت تر بود، یا تنها کنار راننده می نشستم و یا پشت، کنارِ پنجره. هفت ماه هر روز درست سر ساعت هفت و هفت دقیقه از کنارش رد می شدیم. قد کوتاهی داشت و تمام طول این هفت ماه را لباسی به رنگ قهوه ای و فقط گاهی که هوا خیلی سرد می شد پالتوای خاکستری که حتی از دور هم کهنگی اش به چشم می آمد و شالی با خطوط  کرم و سبز یشمی که مارپیچ در هم تنیده شده بودند به تن می کرد. زیر سقف کوتاهی جلوی درِ خانه ای می ایستاد. خانه انگار از کاهگل ساخته شده باشد این هراس بر دلم می انداخت که هر آن ممکن است سقف  دیوار روی سر او خراب شد. زیتان گاهی موقعی که ساعت هفت و هفت دقیق هنوز هوا تاریک بود نور کم فروغ چراغ زیر سقف مانند هاله ای او را در بر می گرفت. آن گاه او به تمثال قدیسان می مانست. با وجود کهنگی لباس و وسائل اش، او همیشه مرتب و با صلابت بود و کتابی در دست داشت. اشتباه نکنید آن چه او را تا این اندازه برای من با اهمیت کرده بود نه خودش و نه ظاهر اش بود بلکه کتابی بود که همیشه در دست داشت. این که او چه می خواند داشت برایم تبدیل به بیماری روانی می شد. کتابی بود کوچک اما قطور با جلدی که اگر اشتباه نکنم از چرم و رنگ اش هم قهوه ای تیره. اولین حدس ام همان روز اول به این رفت که شاید یهودی یا مسیحی است و ((کتاب مقدس)) می خواند. نمی دانم چه بود شاید فقط ایمان باشد که می تواند آدم را وادارد در سرمای زمستان، برف و باران به جای این که دستانت را در جیب ات کنی و شاید سوتی هم بزنی، کتاب به دست بگیری و چنان بخوانی که گویی نامه است از یک عشق قدیمیِ فراموش شده. حقیقت این است که انسان هر وقت که بتواند به عشق اول اش باز می گردد. روز هفتمِ ماه هفت، آخرین روزی بود که از آن  جا می گذشتم. شاید دیگر هرگز او را نمی دیدم. وقتی به او نزدیک می شدیم کمی هراس داشتم. از راننده خواستم که برای لحظاتی توقف کند. با کمی غرغر قبول کرد؛ مرد بدی نبود، میان سال بود با سبیل های پُر و ابروانی رو به سفیدی. آرام کنار گوش دوستم گفتم: ((می شود از از او بپرسی چی می خواند؟)) خوب مرا می شناخت برای همین فقط سرش را تکانی داد و به آرامی زیر بارش آرام باران به طرف او رفت. آدم ها از دور زیباتر اند. همه چیزشان. بیشت تر درونشان. اما همین که می شناسی شان آن وقت است که تمام چیزهای قشنگی که از آن ها ساخته ای ویران می شوند. برای همین همیشه سعی می کنم به کسانی که دوست شان دارم نزدیک نشوم. دلم نمی خواست نگاهش کنم. شاید خجالت می کشیدم شاید هم... نمی دانم چه بود، شاید هم نمی خواستم بپذیرم. سرم پایین بود و چشمان ام دوخته به کفش های دوستم. به او رسید. نمی دانم، با آن که نمی خواستم اما نگاهی نگاه ام را می کشید. آرام و تقریبا نا خود آگاه در حالتی نشئه وار نگاهم را به او دادم. به من نگاه می کرد و دست دوستم که به طرف من نشانه رفته بود. لبخند عجیب اما دل نشینی زد و همان طور انگشت اش لای برگه های کتاب بود جلد اش را به طرف من گرفت و انگار چیزی هم گفت که نه شنیدم و نه توانستم لب خوانی کنم، حتی روی جلد را هم نتوانستم بخوانم. بعد، دست دیگرش را به حرکتی که گویی پرُ از احترام است تکان داد. دیگر دوستم سوارماشین شده بود. حتی از او هم نپرسیدم که چه گفت. آدم ها از دور زیبا ترند. رازآلودگی خود زیبایی است. اگر بکاوی که بدانی، زیبایی و جاذبه را نابود کرده ای. شناختن و نزدیکی تباه کننده است. سردم بود. دستانم توی جیب ام بود و شکم ام را چنگ می زدم. سرش را کمی به عقب خم کرد و گفت: (( او هم مثل توست.))

تنها

با فریاد از ترس گفتم: ((داستانم؟ داستانم! چه کسی به تو گفته که من داستانی دارم؟))

با خنده حرفم را قطع کرد و گفت:((اگر داستانی نداری پس چگونه زندگی کرده ای؟))

گفتم:(( اصلن هیچ ماجرایی در زندگی من نیست! من تنها و خیلی ساده زندگی کرده ام و تنها، کاملا تنها. می دانی یعنی چه تنها؟)) 

((چطور تنها؟ یعنی تو هیچ وقت کسی را ندیده ای؟))

((اوه، نه البته مردم را می بینم، اما با این وجود تنها هستم.)) 

((هیچ وقت با کسی صحبت نمی کنی؟)) 

(( به مفهوم واقعی کلمه، نه.)) ...

 شب های روشن _ فئودور داستایفسکی

ایرانی گری

این هویت ایرانی تنها فرهنگی نیست بلکه اجتماعی و روانشناختی نیز  هست در نتیجه می توان فراسوی گوناگونی قومی و زبانی که از آن یا شد شخص و شخصیتی ایرانی را مشادهده کرد. هیچ ناظر خارجی، هر قدر نقاد نتوانسته است از میهمان نوازی ایرانی یاد نکند. "تعارف" بخشی معروف از آداب معاشرت ایرانیان و نشانه ای از ادب و سخاوت فراوان آنان است. به سختی می توان پیش از ایرانی وارد یک جایی شد یا بر سر سفره ی او کم غذا خورد. اما دامنه ی "تعارف" گسترده تر از این هاست و همیشه نباید آن را به معنای تحت اللفظی گرفت. "تعارف" هم چنین "نوع خاصی از رفتار زبانی در ارتباط کلامی" است که غیر ایرانیان معمولا نمی دانند بدان چطور پاسخ دهند. یک ویژگی دیگر ایرانیان غرور آن هاست، هم در سطح فردی و هم در سطح ملی، که گاه ابعاد اغراق آمیزی پیدا می کند. با این وجود ایرانیان می توانند تواضع بسیار، گاه تا حد اهانت به خویش، به ویژه نسبت به کشور خود نیز نشان بدهند. بسته به حال و هوای شخصی و زمان و مکان ایرانیان می توانند هم به کشور خود افتخار کنند و هم از آن شرمسار باشند....


ایرانیان_دکتر همایون کاتوزیان_ ترجمه دکتر حسین شهیدی


این کتاب در حال ترجمه به فارسی و این بخش از ضمیمه شماره دو نشریه وزین مهرنامه نقل شده


یادداشت های روزانه ...

یک شنبه 6    /       24 janvier

 

غذای صبح شیر _ نهار و شام نظرم نیست _ مزاج به قاعده  

 

مدرسه مظفریه و سیاسی _ لغت نویسی _ حجره آقا شیخ حسن

صبح به مدرسه مظفریه رفتم. بعد به منزل آمده نهار خوردیم. بعد از نهار با آقا مدرسه ی سیاسی رفتیم. بعد از درس با صدیق حضرت قدر لغت نوشتیم. بعد به حجره ی آقا شیخ حسن رفته از آن جا شب به منزل آمدم. دیگر چیزی به خاطر ندارم. در مدرسه ی الیانس انجمنی بود به ریاست سفیر فرانسه برای گفت و گوی ترتیبات الیانس دکتر مرل و هنبیک(حقوق دان بلژیکی) آرائی اظهار کرده بودند پذیرفته نشده بود. امروز عین الدوله وزیر اعظم شد.

 

یادداشت های روزانه ، محمد علی فروغی _ به کوشش ایرج افشار

شک

((سقراط: به یقین بارها شنیده ای که می گویند چگونه می توان شناخت که ما در این دم بیداریم و در حال بیداری گفت و گو می کنیم، یا در خوابیم و تصورات و پندارهایی که داریم رویاست؟ 

 

ته ئه تتوس: سقراط، یافتن علامتی که به یاری آن بتوانیم خواب را از بیداری بازشناسیم به راستی دشوار است زیرا همه ی پیش آمدها در هر دو حال شبیه یک دیگرند. مثلا آن چه در تا کنون به یک دیگر گفته ایم ممکن است در خواب بوده باشد هم چنان که هر وقت در خواب شخن می گوییم می پنداریم که بیداریم و در بیداری گفت و گو می کنیم.))  

 

افلاطون، ته ئه تتوس.

ایدئولوژی

سال ها طول کشید و آدم های زیادی مردن تا انسان فهمید چیزی که بهش احتیاج داره هدفه و نه ایدئولوژی... بیشتر بدبختی های بشر به خاطر این بوده که فکر می کرده باید برای ایده هاش بجنگه یا بمیره  و یا... هر از چند گاهی کسی پیدا می شد چیزی می گفت، عده ای به گفته اش پا نویس هایی اضافه می کردند و می شد یک مکتب، یک ایدئولوژی یک چماق... یک روز لیبرال ها یک روز کومونیست ها  و مارکسیست ها یه روز سرمایه دارها یه روز آنارشیست ها... انگار انسان ها مریض پیروی از ایده اند... راسل تو کتاب "قدرت"ش می گه: آدم ها یا قدرت رو به دست می آرن یا از اون اطاعت می کنند، اون هایی که اطاعت می کنند کسانی هستند که آرزو دارن اون قدرت رو خودشون می داشتن ولی نتونستن یا ترسو بودن و یا .... مادی شدن ایدلوژی باعث شد که زندگی انسان ها طولانی، ولی کثیف تر بشه... تا چند وقت پیش فکر می کردم شاید چیزی که ما بهش نیاز داریم یک ایدئولوژیه ولی هیچ ایدئولوژی نه خوبه و نه کامل و نه حتی مفید...  آخر همشون جنگ و مرگ و خون ریزی ... اگر آدم ها بی خیال باشن حداقل دنیای پایدار تری خواهیم داشت...

آدم تصمیم های مهم زندگی شو رو دو جا می گیره یا تو مستراح یا توی 

 تخت خواب...

سال ها طول کشید و آدم های زیادی مردن تا انسان فهمید چیزی که بهش احتیاج داره هدفه و نه ایدئولوژی...

سخت ترین کار دنیا اینه که چیزی بنویسی که فقط نوشته باشی....

فقط گوش کن...

گاهی آدم دوست داره حرف بزنه، فقط حرف بزنه مهم نیس چی و به کی، مهم نیست فقط می خوای یکی باشه گوش کنه، یکی که فقط گوش کنه و زر مفت نزنه فقط گوش کنه، پس لطفا خفه شو و گوش کن و نظر الکی نده...

می کشی بکش، تحقیر نکن...

محمد رضا فروتن، اتوبوس شب: می کشی بکش، تحقیر نکن... چیزی دیدم که نمی تونم ساکت بشینم دارم خفه می شم، دارم دیونه می شم.... این خیلی کوچیکه در مقابل اونایی که شنیدیم،اونایی که اتفاق افتاده.... ولی دیدنش کشنده بود... یه سری افغانی بد بخت رو گرفته بودن تو صف نشونده بودنشون مجبورشون می کردن بزنن تو سره هم دیگه و تو سر خودشون و بلند بلند بگن ما دیگه به ایران بر نمی گردیم و اون حیون کثافت بی شرفی که داشت این کارو می کرد، بلند بلند می خندید... بیرون می کنی بکن، تحقیر نکن

زنان سرزمین من

زنان سرزمین من با روسری قرمز، شال سبز و چادر مشکی با داسی در دست گندم درو می کنند و با چکش میخ می کوبند به پوتین های شوهرانشان و وصله می زنند جین های دخترانشان را، آن جایی را که با سنجاق پاره پاره شده و می شورند پیراهن های پسرانشان در حالی که از اشک هایشان برای بردن بوی گندِ آن لعنتی استفاده می کنند و انتظار می کشند ساعت ها، تا فقط کسی سر به روزمرگی شان بزند و بپرسد که زندگی زهر ماری تان چه طور است و آیا چیزی بیشتر از غذا و لباس و جای خواب می خواهید و یا اصلن جرات خواستن اش را دارید... و آیا وقتی چراغ ها خاموش می شود کسی به فکر خواسته های دلشان هست... زنان سرزمین من، یا مادران من اند و یا مادران تاریخ اند... زایش گران زندگی و طبیعت... زمین ها زنان اند... خورشیدها زنان اند... اما این موجوداتِ آرام گاهی خود را فراموش می کنند، گاهی یا به راست می روند یا به چپ. گاهی فراموش می کنند زن اند، گاهی مرد می شوند و هر زنی را له می کنند، زن را به اسارت می برند، به خاک می اندازند اش و لگدمال اش می کنند، زنی می سازند به سان مردِ سنگی... و گاهی از ضعف ندارند حتی، جرات گفتن "من تو را...." .

خسته شده ام...

من از داشتن زندگی دسته چندم خسته شده ام، از خیابان های شلوغ و مردم عصبی و بی هدفِ افسرده ی خشمگین، از مترو ها و اتوبوس های پر از آدم که مرا یاد هند 50 سال پیش می اندازند،از دیوارهای پر از مرگ بر فلانی درود بر بهمانی،از تلفن ها عمومی که رویش نوشته  ... 0912...، از دکه های تکراری بدون روزنامه، از دیدن این  که از هر 10 تا مجله 9 تاش اس ام اس و جدول و ... باشه خسته شده ام.از سینمایی که کسی مثل موتمن را مجبور می کند بعد از "شب های روشن"، "پوپک و مش ماشالله" را بسازد خسته شده ام. از کشوری که نویسنده ی پرفروش ترین رمان هایش  ف.ر ،  ر.ا و ن.ث  باشند، خسته شده ام... گور پدر جامعه شناسی ... من از نمایشگاه بین المللی تهران بیزارم، از احمق هایی که نمی دانم برای چی می روند نمایشگاه بیزارم... من خسته شدم... دیگر دوست ندارم... خندیدن را فراموش کرده ام... من عصبانیم. از همه عصبانیم... و فکر می کنم این عصبانیت کمترین حق من است...

بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم

تصمیم...

رو تخت ام، روی شکم ام خوابیده بودم. دست ام زیر بالشت  توی هم بود و چشمام چسبیده به قسمت فرورفته ی اون. از سر بازی، پلک هامو باز و بسته می کردم، صداش درست مثل کشیدن جارو روی زمین خشک بود و هم شبیه صدای ثانیه شمار ساعت. بلند بلند نفس می کشیدم، یعنی شاید فوت می کردم. گرمای بی نظیر و دل چسب بازدم ام گوش هامو نوازش می داد و یه نشعه گی رعشه آوری رو توی تنم پخش می کرد. داشتم تصمیم می گرفتم، شاید یکی از اون بزرگاش. از اون هایی که اثرشون تا سال ها روی زندگی آدم باقی می مونه... سرم تیر می کشید، پاهام یخ کرده بودند و کمرم درد گرفته بود، ولی من هم چنان فکر می کردم. یه بار توی دست شویی اون قدر فکر کردم که پامو از در گذاشتم بیرون مجبور شدم خودمو به سکو آویزون کنم که نیوفتم. کلن مدل فکر کردن ام این جوریه. داشتم می گفتم؛منتظر جرقه بودم... حافظ جواب نداده بود و نمی دونستم دیگه باید سر توی کدوم سوراخ بکنم....  

 

و نتیجه این که نه تنها نتونستم تصمیم بگیرم، تازه خواب موندم و کلاس صبح رو هم از دست دادم... شماها از من می شنوید زیاد فکر نکنید...

بچه های نسل بعد...

نسل فرزندان ما، نسل جالبی خواهد بود. فکر کن همه چیزهایی رو که ما دیدیم خواهد دید. همه چیز را با تمام جزییات. از اتفاقات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی تا... هر چیزی که فکرش رو بکنیم... ثانیه به ثانیه اتفاقاتی رو که خیابون هامون افتاد... داشتم رو کامپیوتر عکس ها رو سر و سامون می دادم، خیال ام رفت به 20 30 سال آینده.. بچه ام نشسته جلوی ... نمی تونم حدس بزنم چی ولی چیزی که عکس نشون می ده... و داره عکس من و مادرش رو می بینه که مثلا 25 سال پیش رفته بودن نمایشگاه گل و گیاه و می خنده تو دلش شدید به تکنولوژی ضایع دوربین 12 مگاپیکسلی و می گه آخه اینم شد کیفیت؟؟؟ همون چیزی که من با دید عکس های 35 سال پیش عروسی پدر و مادرم می گم... ما تصّوری از تهران 20 سال پیش نداریم، یعنی واضح و درست و با کیفیت... اما اون ها از ثانیه های الان ما فیلم و صدا و... دارن. باید بچه های جالبی باشن بچه های 30 سال آینده...

پ.ن: هیچ اتفاق تازه ای در جهان نخواهد افتاد و همه چیز فقط تکرار می شود... در ظاهری نو با قیافه ای جدید...

 

وای بر تو ای انسان کسالت آور، ای که حتی نمی توانی خودت را شاد کنی، ای که نمی توانی لبخندی بر لبی بنشانی، ای که تنهایی، ای که کسی حتی در زمان احتضار ات لگدی هم نثار ات نمی کند که مرگ ات را بتازاند...

ای گم شده در میان دراز رونده ی بی انتها... ای فرورفته در تاریک ترین پناه گاه هوشیاری، ای غرق شده در نهان گاه ناآگاهی، تنهایی... ای نابود شده به دست خود، ای تحقیر شده به زمان و مکان... دریاب مرا وقتی دستان عریانم بدون مرز است با عریانیت، ای هستی... دنیا برای من هنوز باکره است... برای ما هم...

کتاب ها و روسپی ها را می توان به بستر برد. کتاب ها و روسپی ها زمان را در هم می بافند، بر شب مانند روز، و بر روز مانند شب حکم می کنند.

نه کتاب ها برای دقیقه ها ارزش قایلند و نه  روسپی ها. اما آشنایی نزدیک تر با آن ها نشان می دهد در واقع چقدر عجول اند. همین که توجه مان به آن ها معطوف شود شروع به شمردن دقیقه ها می کنند.

کتاب ها و روسپی ها همواره در عشقی نا کامیاب نسبت به یکدیگر به سر برده اند.

کتاب ها  و روسپی ها هر دو مردان ویژه ی خود را دارند. مردانی که از طریق آن ها گذران روزگار می کنند و عذاب شان می دهند، در این زمینه مردان ویژه ی کتاب ها منتقدان اند.

کتاب ها و روسپی ها در موسسه های عمومی جای دارند- مشتری هر دو دانشجویان اند.

کتاب ها و روسپی ها به ندرت کسی که تصاحب شان می کند، شاهد مرگشان می شود. پیش از آن که عمرشان به سر رسد گم و گور می شوند.

کتاب ها و روسپی ها خیلی علاقه دارند توضیح دهند چگونه به این روز و حال افتاده اند و از گفتن هیچ دروغی فروگذار نمی کنند. در واقع اغلب سیر و چگونگی ماجرا را متوجه نشده اند. سال ها دنبال دل شان رفته اند و روزی بدنی فربه در همان نقطه ای برای خودفروشی می ایستد که صرفن برای " آموختن در زندگی " توقفی داشته است.

کتاب ها و روسپی ها وقتی نمایش می دهند دوست دارند پشت کنند. کتاب ها و روسپی ها زاد و رودشان زیاد است.

کتاب ها و روسپی ها. راهبه ی پیر-روسپی جوان. چقدر کتاب هست که زمانی بدنام بود و اکنون راهنمای جوانان است.

کتاب ها و روسپی ها دعوا و مرافعه هایشان را جلوی چشم همه می کنند.

کتاب ها و روسپی ها- پاکنویس های یکی، اسکناس های دیگری در جوراب های بلند اش است.

((والتر بنیامین))

ثورطک

اتفاقاتی تو زندگی آدم می افته که شاید براش غیرمنتظره باشه. شاید مجبور بشی همه ی چیزهایی رو که یه روز باور داشتی تف کنی... حتی شاید دوست داشتنی هاتو بالا بیاری... شاید مجبور بشی اون پاکت رو همراه خودت داشته باشی و گاهی تو استفراغات نگاه کنی

ببینی چی داشتی... شاید بخوای دیگه غلطایی که کردی رو نکنی... حتما شده بخوای کسی باشی که دلت می خواد... که نقش بازی نکنی... که خودت باشی... از چیزی که هستی راضی باشی... تو آینه که نگاه می کنی نفرت تو چشات موج نرنه... دیگه مجبور نباشی کسی باشی که نیستی، بتونی نفس بکشی، نفس کشیدن از زیر صورتک سخته... گاهی آدم به سرفه می یفته.. گاهی هم به هق هق...گاهی هم ماسکه تبدیل می شه به یه لجن زار... تا ماست خورت توش گیر می کنی... بیا بیرون بابا، بیا بیرون...

خلاصه ی نامه ی یک کوبایی کمونیست ضد امیپریالیسم به فیدل کاسترو..

سلام رفیق فیدل... 

حالتان خوب است؟ هنوز هم روزی بیست دقیقه در اتاقتان پیاده روی می کنید و سیگار برگ دو هزار دلاری می کشید؟ خدا شما را برای ملت کوبا حفظ کند. راستش آقای فیدل من حرف هایی داشتم که می خواستم به کسی بزنم، ولی چون بسیار تنها هستم و دیدم کسی در حال حاضر، در کوبا از شما بی کار تر نیست ترجیح دادم نامه ام را برای شما پست کنم. آقای فیدل من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم ولی مهم ترین ارز وارداتی ما دلار است (البته همان ارز بسیار ناچیز). ما از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزار ایم ،اما تمام مبادلاتی جهانی مان به دلار آمریکاست. من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم  بیزارم اما آرزوی تحصیل در دانشگاه های آن جا را دارم. من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم اما عاشق هالیوود هستم با آن همه هنر پیشه های زیبا و بازی بلد!!! آقای فیدل من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم  اما در حسرتِ زندگیِ آمریکایی هستم؛ در حسرتِ 8 ساعت کار 8 ساعت تفریح و 8 ساعت خواب. من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم، اما عاشق رقابتم، عاشق پولم و عاشق قدرت. من کمونیسم و چگوارا را دوست دارم اما می خواهم ماشین ((فٌرد)) داشته باشم. رفیق فیدل، من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم  ولی شلوار جینِ قاچاق می پوشم. من تی_شرتی را می پوشم که عکس ((چه)) دارد ولی آن را ((کلین)) تولید کرده است. من مارکز می خوانم اما مارکزی که برگ های کتابش از آمریکا آمده است. من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم ، اما آرزو دارم روزی، روزم را در حالی به شب برسانم که از اداره ام دزدی نکرده باشم تا چیزهایی را در بازار سیاه بفروشم. من از آمریکایِ جهان خوارِ امپریالیسم بیزارم ، ولی اوباما را دوست دارم همان طور که شما دوست دارید، می دانید به دلم افتاده است که اوباما سیاست های چپی دارد.!! من نمی دانم چرا با همه ی نفرتم از آمریکا هر سال خودم و تمام دوستانم در لاتاری شرکت می کنیم و برای برنده شدن نمک هم نذر می کنیم!! آقای فیدل ما همه شما را دوست داریم ولی خوب به پپسی و مک دونالد هم علاقه داریم آخر چرا نمی گذاراید این ها هم بی آیند؟؟ اصلا مک دونالد چه ربطی به امپریالیسم دارد؟؟ شکم ما چه ربطی به جهان خوارگی آمریکا دارد؟ ما همه چگوارا و شما را دوست داریم، همه سیگار به اصطلاح برگ می کشیم ولی همیشه آرزو کشیدن وینیستون را داریم!! خلاصه آقای فیدل ما همه کمونیسم را دوست داریم، درست مثل برادر و خواهرمان ولی می خواهیم برویم آمریکا زندگی کنیم، از نظر شما اشکالی دارد؟؟؟

با پول می تونی یه کم ارزش زنده بودنو بخری...

 

این تقدیره که برگردی خونه...

 

مثل یه سگ وحشی می شی اگه بفهمی چه خبره...

 

می تونی قسم بخوری، می تونی زندگیتو نفرین کنی...

 

شرمساری از اندازه است...

 

کوتاه بود...

 

می شه ترک کرد کسیو که بهش دل بستی؟...

 

می تونی، حتی می تونه تو چشماش زل بزنی...  و بعد بری...

 

درست وقتی که داره خون ریزی می کنه...

 

بعضی چیزا هرگز تغییر نمی کنه...

 

رنج بعضی ها هم تمومی نداره...

می شه یه دسته شوید بود یا شمبلیله یا حتی تره، می شه سالم یا آب زده بود... می شه به لذت خورده شد یا با نفرت و به زور... باز کن... باز کن... هواپیما اومد... اومد...

اما مهم اینه که آخرش خورده می شی... خورده می شی... خرد می شی... هضم می شی... می افتی تو حوض... نه تو فاضلاب قالی باف...