با فریاد از ترس گفتم: ((داستانم؟ داستانم! چه کسی به تو گفته که من داستانی دارم؟))
با خنده حرفم را قطع کرد و گفت:((اگر داستانی نداری پس چگونه زندگی کرده ای؟))
گفتم:(( اصلن هیچ ماجرایی در زندگی من نیست! من تنها و خیلی ساده زندگی کرده ام و تنها، کاملا تنها. می دانی یعنی چه تنها؟))
((چطور تنها؟ یعنی تو هیچ وقت کسی را ندیده ای؟))
((اوه، نه البته مردم را می بینم، اما با این وجود تنها هستم.))
((هیچ وقت با کسی صحبت نمی کنی؟))
(( به مفهوم واقعی کلمه، نه.)) ...
شب های روشن _ فئودور داستایفسکی