برادرم تعریف می کرد تو پارک شهرآرا، یه پیر مردی بود که همیشه صورتش تو زمستون ها به خاطر دوده ی آتشی که روشن می کرد، سیاه بود. می گفت یه نیم کت آبی رنگ مخصوص خودش داشت و تعداد خیلی زیادی کتاب که بیشترشون هم لاتین بودن و یه نایلون بزرگ برای مواقعی که بارون می اومد... می گفت همه ی مسئله های ریاضی و فیزیکی رو که نمی تونستیم حل کنیم برامون حل می کرد... برادرم می گفت پیر مرده می گفته که استاد دانشگاه بوده... قضیه مال زمان جنگِ...
از فرش به عرش صعود کرده انگار!
آره انگار...