همین دی روز اسیر شده بود. اسیرها را در دو صف به فاصله ی دو متر از یک دیگر نظم داده بودند. پوتین هایش را در آورده و یک جفت دمپایی پلاستیکی پاره که با سیم خاردار زیره اش را به رویش بسته بودند، به پایش کرده بودند. حتی از دور هم گوشت های تکه شده ی پاها که به سیم چسبیده بودند به وضوح قابل دیدن بود. او تنها زیر لب یک آرزو را دعا گونه تکرار می کرد؛ (( کاش یکی از این حرومزاده های جلویی بمیره و پوتین ش رو بدن به من)).
- هی، به نظرت صنعت سرگرمی از کی سود آور شد؟
- از وقتی که مردم احمق برای وقت تلف کردن هم شروع کردن پول دادن.
با خواهر کوچک تر ازدواج کرد؛ با این که اصلن ظاهر و اخلاق اش به خواهر بزرگ تر شبیه نبود. با خواهر کوچک تر ازدواج کرد فقط برای این که حداقل می توانست آخر هفته ها خواهر
بزرگ تر را ببیند.
دوستان التفات بفرمایید، بنده از روی تجربه به شما می گویم! هر چقدر هم که می خواهید به چیزی نگیرید!! اما هیچ وقت، هیچ کتابی را که پر فروش است نه بخرید و نه بخوانید!!!!
تا حالا طرز رفتار ش این طور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من هم غلام ش، و رو به روی این غلام لباس از تن به در می آورد چون او را خواجه فرض می کند. آری، بسیار اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند...
قمارباز . داستایوفسکی
آن ها در یک روز برفی از هم جدا شدند.
یکی به سمت شمال رفت
دیگری به سمت جنوب.
برف درپای آن ها را پوشاند، طوری که انگار هرگز نبوده اند.
رسول یونان