مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

می کشی بکش، تحقیر نکن...

محمد رضا فروتن، اتوبوس شب: می کشی بکش، تحقیر نکن... چیزی دیدم که نمی تونم ساکت بشینم دارم خفه می شم، دارم دیونه می شم.... این خیلی کوچیکه در مقابل اونایی که شنیدیم،اونایی که اتفاق افتاده.... ولی دیدنش کشنده بود... یه سری افغانی بد بخت رو گرفته بودن تو صف نشونده بودنشون مجبورشون می کردن بزنن تو سره هم دیگه و تو سر خودشون و بلند بلند بگن ما دیگه به ایران بر نمی گردیم و اون حیون کثافت بی شرفی که داشت این کارو می کرد، بلند بلند می خندید... بیرون می کنی بکن، تحقیر نکن

زنان سرزمین من

زنان سرزمین من با روسری قرمز، شال سبز و چادر مشکی با داسی در دست گندم درو می کنند و با چکش میخ می کوبند به پوتین های شوهرانشان و وصله می زنند جین های دخترانشان را، آن جایی را که با سنجاق پاره پاره شده و می شورند پیراهن های پسرانشان در حالی که از اشک هایشان برای بردن بوی گندِ آن لعنتی استفاده می کنند و انتظار می کشند ساعت ها، تا فقط کسی سر به روزمرگی شان بزند و بپرسد که زندگی زهر ماری تان چه طور است و آیا چیزی بیشتر از غذا و لباس و جای خواب می خواهید و یا اصلن جرات خواستن اش را دارید... و آیا وقتی چراغ ها خاموش می شود کسی به فکر خواسته های دلشان هست... زنان سرزمین من، یا مادران من اند و یا مادران تاریخ اند... زایش گران زندگی و طبیعت... زمین ها زنان اند... خورشیدها زنان اند... اما این موجوداتِ آرام گاهی خود را فراموش می کنند، گاهی یا به راست می روند یا به چپ. گاهی فراموش می کنند زن اند، گاهی مرد می شوند و هر زنی را له می کنند، زن را به اسارت می برند، به خاک می اندازند اش و لگدمال اش می کنند، زنی می سازند به سان مردِ سنگی... و گاهی از ضعف ندارند حتی، جرات گفتن "من تو را...." .

خسته شده ام...

من از داشتن زندگی دسته چندم خسته شده ام، از خیابان های شلوغ و مردم عصبی و بی هدفِ افسرده ی خشمگین، از مترو ها و اتوبوس های پر از آدم که مرا یاد هند 50 سال پیش می اندازند،از دیوارهای پر از مرگ بر فلانی درود بر بهمانی،از تلفن ها عمومی که رویش نوشته  ... 0912...، از دکه های تکراری بدون روزنامه، از دیدن این  که از هر 10 تا مجله 9 تاش اس ام اس و جدول و ... باشه خسته شده ام.از سینمایی که کسی مثل موتمن را مجبور می کند بعد از "شب های روشن"، "پوپک و مش ماشالله" را بسازد خسته شده ام. از کشوری که نویسنده ی پرفروش ترین رمان هایش  ف.ر ،  ر.ا و ن.ث  باشند، خسته شده ام... گور پدر جامعه شناسی ... من از نمایشگاه بین المللی تهران بیزارم، از احمق هایی که نمی دانم برای چی می روند نمایشگاه بیزارم... من خسته شدم... دیگر دوست ندارم... خندیدن را فراموش کرده ام... من عصبانیم. از همه عصبانیم... و فکر می کنم این عصبانیت کمترین حق من است...

بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم

تصمیم...

رو تخت ام، روی شکم ام خوابیده بودم. دست ام زیر بالشت  توی هم بود و چشمام چسبیده به قسمت فرورفته ی اون. از سر بازی، پلک هامو باز و بسته می کردم، صداش درست مثل کشیدن جارو روی زمین خشک بود و هم شبیه صدای ثانیه شمار ساعت. بلند بلند نفس می کشیدم، یعنی شاید فوت می کردم. گرمای بی نظیر و دل چسب بازدم ام گوش هامو نوازش می داد و یه نشعه گی رعشه آوری رو توی تنم پخش می کرد. داشتم تصمیم می گرفتم، شاید یکی از اون بزرگاش. از اون هایی که اثرشون تا سال ها روی زندگی آدم باقی می مونه... سرم تیر می کشید، پاهام یخ کرده بودند و کمرم درد گرفته بود، ولی من هم چنان فکر می کردم. یه بار توی دست شویی اون قدر فکر کردم که پامو از در گذاشتم بیرون مجبور شدم خودمو به سکو آویزون کنم که نیوفتم. کلن مدل فکر کردن ام این جوریه. داشتم می گفتم؛منتظر جرقه بودم... حافظ جواب نداده بود و نمی دونستم دیگه باید سر توی کدوم سوراخ بکنم....  

 

و نتیجه این که نه تنها نتونستم تصمیم بگیرم، تازه خواب موندم و کلاس صبح رو هم از دست دادم... شماها از من می شنوید زیاد فکر نکنید...