شرشرِ آب، مستراح، کالوینو، زمان ...

تویِ کلاسِ انتهایِ سالن نشسته ام، حدود دویست کیلومتر دورتر از اتاق ام. اتاقِ خوب ام... این جا این قدر ساکتِ که بلندترین صداش، صدای تیک تیک ساعت مچیِ مه... از یه فاصله ی دور، صدای مبهم شرشرِ آب می یاد... یکی داره اون دور دورا مستراح ها رو می شوره فکر کنم... یک کتاب از کالوینو رو تو تاریک می خونم... این جمله ها جلوی چشم مه... " بیش از این که، اتفاقی که  افتاده، افتاده باشد. و این همان تمایل به عقب گرداندن جریانِ زمان است..."، اما من همیشه از این که زمان هیچ وقت به عقب برنمی گرده صمیمانه ازش سپاس گزارم. این روزها فقط باید بگذره... فقط بگذره... بگذره...