شیخ ما...

دیشب عجیب یاد آقام ابوسعید ابوالخیر افتاده بودما.... 

   

 شیخ ما زیر درختی نشسته بود و کتاب می خواند،  

یکی از یاران نزدیک شد و گفت: ((یا شیخ تنهایی)).  

شیخ آهی کشید و گفت:((از وقتی که تو آمدی، تنها شدم)).