اضطراب عجیبی است در فردیت انسان. در خود بودن اش و در انتهای اندیشه که تا سینه اش را هم می شکافد و ابروان اش را در هم می کشد و طاقت را از دستان اش می رباید و پاهایش را چنان سست می کند که بی اختیار به خاک می غلتد. درست آن گاه که می خواهد با دستانی ایمان زده، ندایی در سینه و فریادی خشکیده بر لب دوباره سر و پا بایستد... کیست که به آن چه انجام می دهد ایمان داشته باشد و دلهره تنهایی انتخاب را فراموش کند... و به موقع ایمان... اراده فناناپذیر انسان به بودن ایمان، به بودن ترس و بودن با پذیرش عدم اش... و چه دردناک است که مومن در اوج ایمان اش به بی ایمانی خویش پی می برد...
چه فتح خجسته ای...
دنیای ما پر شده از ریا و ادا
گاهی خودت اون وسطها با این که هی تلاش کردی هیچ ادایی تو کارت نباشه می بینی غرق اشتباهی...
کاش زمان باشه
همیشه
برای جبران
فک کنم این قشنگ ترین پستی بود که ازت خوندم.
مرسی
سلام دوست عزیز و شلوار پاره.
من مثل این ضحی و محیا بلد نیستم تعریف و تمجید کنم وبه هر حال مطالب جالبی دارین.از قضا دو تا ار مقاله هاتون رو خوندم و خیلی خوب بود...
نه خسته(همون خسته نباشید خودمونه)
و چه دردناک است که مومن در اوج ایمان اش به بی ایمانی خویش پی می برد...
این جمله خیلی قشنگ بود...