مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مردد

درباره ی زندگی و مرگ، داستانِ بودن و زیستن و رفتنِ آدم ها، داستانِ تفّکراتُ و نگاه هایِ شان

مدتی هست که پوپر می خونم، به طور کلی فلسفه ی علم ... 

پوپر ارزشمند، همین طور راسل، سواد فلسفی ام اون قدر نیست که بخواهم در مورد نوشته های شان تحلیل بنویسیم، اما به نظر من این دو کنار هم خدمت بزرگی به علم کردند...


یه کتاب دیگری هم می خونم این روزها به نام معنای زندگی، نوشته ی "تری ایگلتون". این کتاب بی شک از کم نظیر ترین کتاب های ترجمه شده در چند سال اخیر است. با ترجمه بسیار عالی عباس مخبر. 


یه جاش می گه: "در فضای عمل گرای سرمایه داری پیشرفته ی پسامدرن، همراه با شک اش به تصاویر بزرگ و کلان روایت ها، و سرخوردگی از مقوله های متافیزیکی، "زندگی" یکی از مجموعه کلیت های بی اعتبار شده است. از ما خواسته می شود که به چیزی های کوچک فکر کنیم، و نه چیزهای بزرگ. طرفه ی آن که این دعوت در زمانی صورت می گیرد که عده ای با ویران کردن تمدن غرب دقیقن عکس این کار را انجام می دهند. در کشاکش میان سرمایه داری غرب و اسلام رادیکال، کم باوری و پرباوری رو یا روی هم صف آرایی کرده اند. غرب درست در آن مقطع تاریخی که به اصطلاح خلع سلاح فلسفی شده است، خود را رو یا روی یک هجوم متافیزیکی نیرومند می باید. تا آن جا که به باور مربوط می شود، پسامدرنیسم ترجیح می دهد سبک سفر کند:

یقینا باور دارد، اما ایمان ندارد."

طبقه

این حقیقت است. طبقه ی فرهنگی و اجتماعی وجود دارد. خوش مان بیاید یا نه، هر کدام مان بسته به فضای محیطی مان (و تاکید من هم بر محیط است و نه هیچ عامل دیگر) شخصیت، فرهنگ و ارزش هایمان شکل گرفته و درونی می شوند. تا این جا مشکلی نیست، مشکل آن جایی آغاز می شود که ما می خواهیم با تغییر ظاهرمان و نه اندیشه هایمان، این طبقه را تغییر دهیم. این جاست که اتفاقات خنده داری روی می دهد...

از اول ش هم چیزه مهمی که نبود... 

داغون و خسته تر از اونی هستم که بتونم بنویسم این روزا...

شرشرِ آب، مستراح، کالوینو، زمان ...

تویِ کلاسِ انتهایِ سالن نشسته ام، حدود دویست کیلومتر دورتر از اتاق ام. اتاقِ خوب ام... این جا این قدر ساکتِ که بلندترین صداش، صدای تیک تیک ساعت مچیِ مه... از یه فاصله ی دور، صدای مبهم شرشرِ آب می یاد... یکی داره اون دور دورا مستراح ها رو می شوره فکر کنم... یک کتاب از کالوینو رو تو تاریک می خونم... این جمله ها جلوی چشم مه... " بیش از این که، اتفاقی که  افتاده، افتاده باشد. و این همان تمایل به عقب گرداندن جریانِ زمان است..."، اما من همیشه از این که زمان هیچ وقت به عقب برنمی گرده صمیمانه ازش سپاس گزارم. این روزها فقط باید بگذره... فقط بگذره... بگذره... 

حقیقت...

متفّکران بحث می کنند تا به حقیقت برسند، غافل از این که حقیقت، در همان جایی گم می شود که بحث، آغاز...

ام!

تلاش مزبوحانه یِ دوران کودکی برای برعکس بالا رفتن از سرسره، نشان می دهد که رگه های مازوخیستی درون انسان از همان دوران وجود داشته است!

نخند...

ما، شاید هم من، از خندیدن می ترسیم... فکر می کنیم نخندیدن برامون مثل یه سپر می مونه... فکر می کنیم با خندیدن آسیب پذیر می شیم و می شه بهم مون نفوذ کرد... برا همین مث سگ اخم می کنیم هم ش...

thirty seconds to mars...

در اعماق تاریکی

خیلی تحمّل و مقاومت کردم

در شگرف بودم، ترسیده بودم، شک داشتم

رویاهایی رو می دیدم که هیچ وقت جرات ش رو نداشتم

...

امشب، این آوازِ من است...

من دیوانه ی تاریکی هستم 

تاریکیِ مطلق 

یه جایی که نور طبیعی نباشه 

یه جایی که اثری از خورشید نباشه 

فقط گاهی شمع... شمعِ داغِ سوزان 

جایی سراسر پوشیده از چوبِ خیس و سرد 

پر از کاه روی زمین 

پر از طناب های آویزان 

پر از صدایِ فریادهایِ محبوس در گلو 

و زمانی برای زجّه های هولناک 

و برای خفه کردنِ ارادیِ زجه های هولناک و گاهی هم، غیر ارادی خفه شدن شان 

آه... نه!

برگ برگِ دفترامون...

آقا اجازه؟
_بگو
دفترمون چند برگ باشه؟

ایمان بیاوریم...

ایمان بیاریم به این که برای رسیدن به هرچیزی که می خواهیم باید "جون" بکَنیم... و شک نکنید این قسمت قضیه مهم ترین قسمت ش هست که هیچ میونبری هم نداره... فقط باید "جون" کَند... 

یکی از دوستام اومد نوشت: یه دوستی چند روز پیش گلاب به روت یه استاتوسی گذاشته بود با این مضمون و با یه کم تغییر که: پشت هر انسان موفقی باسَنشه، این قسمت قضیّه هم خیلی مهمّه!

اعتقادات...

واقعیّت ها به دنیایِ اعتقاداتِ ما راهی ندارند، پدید آورنده آن ها نبوده اند، پس نمی توانند خرابشان کنند؛ هر اندازه پی گیرانه که انکارشان کنند، باز سست شان نمی توانند کرد و حتّی اگر بَهمنی از بدختی و بیماری پی در پی بر خانواده فرود ببارد در باور آن به لطف خداوند یا کاردانیِ پزشک خانواده خلل نمی افتد.

 

"در جست و جوی زمان از دست رفته"، جلدِ یکم، مارسل پروست

داغ...

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود، گفتی به پدر کاش پسر داشته باشد ...
اینک پسری از تو یتیم است در این جا، در حسرت یک شب که پدر داشته باشد 

 

مرتضی امیری(شاعر)/رضا یزدانی

ای بابا...

خیلی بدِ، هر چیزی رو که می خوام و بهش می رسم دیگه نمی خوام ش!!! یه روز سالِ سوّمِ دبیرستان بودم به یکی از معلّم هام گفتم اگه دانشگاه قبول بشم دیگه چیزی از زندگی نمی خوام. خندید و گفت حالا این و می گی... هنوز بچّه ای... دانشگاه قبول شدم، آرزو می کردم زودتر تموم بشه، بعد ارشد، فکر می کردم اگه قبول بشم خیلی خوش حال می شم، اما باز هم نشدم... این فقط درس خوندن بود، یه قسمتِ زندگی... ولی حالِ بقیه قسمت ها هم بهتر از این نیست...

سلاخی

بعضی وقت ها دل م می خواد که یه موجود رو سلاخی کنم !!!  

این حس طبیعی یه؟؟

...

هیچ کی نفهمید گالیور، عاشق فلرتیشیاست...

وهم...

این خوبه که خیلی از تخیّلاتِ آدم ها در حدِّ وَهم و خیال باقی می مونن و به واقعیّت تبدیل 

 نمی شن...

گذرِ زمان ...

و امّا انسان، این موجودِ مفلوکِ نیازمندِ گذرِ زمان...

هیچ کس دوست نَداره اون نَفر دُومّه باشه...

تاته

وقتی داستانی رو می خونم که درون اِش شخصیّتی هست که از بدبختی مطلق و خرد کننده یه راهی پیدا می کنه و خودش رو تو جامعه بالا می کشه، حسابی کیف می کنم... 

مثل "تاته" تو "رگتایم"... 

 

دیگه هیچ روزنه یِ ارتباطی با آدم ها و جهانِ خارج باقی نمونده.

راه

به این موضوع اعتقاد دارم: فقط کسانی می توانند کارهایِ بزرگ انجام دهند که ساعت هایِ طولانی، مسیرهایِ بی انتهایی را پیاده پیموده باشند.

سرباز، به مثابه دردی بی پایان

همیشه، خواندن درباره یِ جنگ برایَم جالب بوده. همیشه دل ام می خواسته بدانم که یک سرباز، بعد از تمام شدن جنگ، چه از اَش باقی مانده، مخصوصن، هم اگر طولانی مدت درگیر جنگ بوده باشد. تحقیرها، عقده ها، تشویش ها و اضطراب هایِ تهوع آور(نه به معنای بدِ تهوع)... به نظرم، همه اش مثل یک خواب بوده، تا مدت ها صحنه ی جنگ چیزی شبیه medal of honor  یا call of duty !!! برای سرباز بوده. او بارها از خود می پرسد: "برای چه؟" "ارزش اش را دارد؟" "چرا؟" "آیا کسی که من می کشم اش، مثل خودم دختر کوچکِ 5، 6 ساله ای دارد که هر شب پشتِ پنجره چشم انتظار اوست؟" "اصلن که را می کشم؟ انسانی را؟" "فرزندِ جوانِ پدری را که همه ی آرزویش، آینده یِ یگانه پسر اَش است". "مادر من چه حالی دارد روزها و شب ها؟، که خواب به چشم اش نمی آید...". کسانی بودند و هستند، که می شود پرسید. اما هیچ وقت نپرسیدم. فکر کنید کسی که در 20، 25 سالگی تکه تکه شدن دوست اش را جلوی چشم اش دیده، چه طور دیگر می تواند مثلِ یک آدمِ عادی زندگی کند؟ کاری به ایدئولوژیِ پشتِ جنگ ها ندارم. آدم هایی که می جنگ اند، عوض می شوند، دگرگون می شوند و گاهی هم داغون و نابود. کمتر پیش آمده کسی واقعن جنگیده باشد و هنوز سر و پا. سرباز سال ها می جنگد، جنگ تمام می شود، به شهر بر می گردد، امّا، همه برایش غریبه اند. حتّا نزدیک ترین هایش، زن/ دوست دختر، بچه، و ... . حرف ام این است که جنگ چیزی می سازد از آدم ها که تصور اش هم وحشت ناک است..  

 "اووه تیم" در کتابِ "مثلن، برادرم" به نقل از برادراَش و از دفترِ خاطراتِ او می نویسد:

"در این جا یادداشت هایم را تمام می کنم، چون به نظرم معنی ندارد وقایعی به این وحشتناکی را که گاهی اتفاق می افتد، ثبت کنی." 

اگر اشتباه نکنم، یه فیلم هم هست به اسمِ""Brothers که روایتِ دو تا برادرِ که یکی شون تو جنگِ عراق بوده و یکی تو آمریکا، و بعد بر می گرده، امّا، هم برای زن اش و بچه هایش و هم کّلِ خانواده غریبه است. فکر می کند برادرش با همسر اش رابطه دارد و واکنش های عصبیِ دیوانه وار و در نهایتن اعتیاد به جنگ!... . کلّن، فیلم جالبی است، ببینیداَش.

من، هیوم و محصولِ ارگانیکِ شکلاتی

ساعتِ 3.5 صبح بود که یک دفعه احساسِ ضعفِ عجیبی در ناحیه ی شکم باعث پاره شدن رشته ی افکارم شد!!! در نتیجه یک کاسه از یه چیزی که روش نوشته محصولِ اورگانیک(فرض کنید من هم گوش هایم مخملی است و می پذیرم که ارگانیک است!!) همراهِ شیر درست کردم. در عین حال هم داشتم آرای "هیوم" رو زیر و رو می کردم و با خودم و کتاب کلنجار می رفتم و یه چیزهایی هم می نوشتم تو حاشیه کتاب، بیشتر شبیه غرغر... 

بعد با "دیوید" به این نتیجه رسیدیم که هر باری که من قاشق ام رو می زنم توی این ظرف شیر و محتویات، امکان داره هیچی از توی ظرف بیرون نیاد! حتّی اگه ظرف پُر باشه و من هم درست قاشق رو تویِ ظرف برده باشم. اگه 100 بار هم قاشق پُر بِشه، ممکنه بار 101 یک ام نشه! نه چون این که محتویّاتِ ش تموم شده، چون که هیچ علّت و معلولی اون طور که ما تصوّر می کنیم، وجود نداره!!!

م ص ا ح ب ه

رفتم یه شرکت پتروشیمی برای مصاحبه. طبق معمول یه یک ربعی زود رسیدم و خانم منشی فکر کنم از حول بودن من یکم خندش گرفته بود. راهنمایی ام کرد که بشینم و من هم به وضوح البته با حفظ کامل ظاهر! استرس داشتم. کلی آدم رفت و اومد و فکر کنم از جمله مدیر جوانی که قرار بود با من مصاحبه کند و من سرم رو هم حتی بلند نکردم. قرار ساعت سه بود و حدود سه و پنج دقیقه وارد اتاق شدم. من حداقل ۱۵ تا مقاله به زبان های مختلف! دنیا خونده بودم در مورد اداب مصاحبه و این که معمولا باید بین ۵۰ تا ۸۵ دقیقه طول  بکشه...  

رفتم تو سلام این حرفا. مدیر بی مقدمه گفت بسکتبالیستی؟ گفتم نه! پرسید قدت چقدره؟ گفتم جسارتا یک و نود. و این طور بود که مصاحبه خوش و خرم ما آغازیدن گرفت. هیچ کدوم از سوالی که انتظارش رو داشتم ازم نپرسید. کل مصاحبه فکر کنم ۱۰ دقیقه بود و بعدش حرف هایی که من از مدیر جوان خواستم برام بگه، شاید ۱۵ دقیقه طول کشید که دل نشین بود. گفت من با هیچ کسی که تمام وقت نمی تونه کار کنه، مصاحبه نمی کنم اما رزومه شما جالب بود. به هر حال به من خیلی خوش گذشت با این که تقریبا مطمئن هستم که این کار رو نمی گیرم.

بحران هویت حیوانان در عصر جهانی شدن !!!!!!

یکی تو روزنامه روزِگار نوشته بود: 

قاطرهِ به باباش می گه: خوش به حالت که خری و نمی فهی. ولی بی هویتی بد دردیهِ...

پُری

یه تنهایی رو چی می تونه پُر کنه؟ 

یه تنهایی دیگه.

شیخ ما...

دیشب عجیب یاد آقام ابوسعید ابوالخیر افتاده بودما.... 

   

 شیخ ما زیر درختی نشسته بود و کتاب می خواند،  

یکی از یاران نزدیک شد و گفت: ((یا شیخ تنهایی)).  

شیخ آهی کشید و گفت:((از وقتی که تو آمدی، تنها شدم)).

تعریف اش کن...

زندگی به مثابه یک پور.نو.گرا.فی، بی شعور و پر از دروغ و حسرت... چیزی شبیه به اتحاد تمامی لیبیدوهای جهان....

فتح من توسط خودم...

اضطراب عجیبی است در فردیت انسان. در خود بودن اش و در انتهای اندیشه که تا سینه اش را هم می شکافد و ابروان اش را در هم می کشد و طاقت را از دستان اش می رباید و پاهایش را چنان سست می کند که بی اختیار به خاک می غلتد. درست آن گاه که می خواهد با دستانی ایمان زده، ندایی در سینه و فریادی خشکیده بر لب دوباره سر و پا بایستد... کیست که به آن چه انجام می دهد ایمان داشته باشد و دلهره تنهایی انتخاب را فراموش کند... و به موقع ایمان... اراده فناناپذیر انسان به بودن ایمان، به بودن ترس و بودن با پذیرش عدم اش... و چه دردناک است که مومن در اوج ایمان اش به بی ایمانی خویش پی می برد...

اول عاشقی

آدم روزهای اولی که عاشق می شه، به هر چیز و ناچیز کوچکی راضیه. از این که آهنگی رو گوش کنه که اونم داره گوش می کنه، یا صفحاتی رو بخونه که اونم داره می خونه، یا سر کلاس به درسی گوش بده که اونم گوش داده... اما وقتی زمان می گذره... دیگه به یه کاسه سوپ آبکی راضی نیست، دلش بیشتر می خواد... دلش می خواد سرش و بذاره رو شونش و تا می تونه عطر تنش رو تنفس کنه.... می خواد نگاهش کنه، بیشتر و بیشتر، نگاهی که روزهای اول جرات ش رو نداشت...

در آرزوی یک جفت پوتین در غربت...

همین دی روز اسیر شده بود. اسیرها را در دو صف به فاصله ی دو متر از یک دیگر نظم داده بودند. پوتین هایش را در آورده و یک جفت دمپایی پلاستیکی پاره که با سیم خاردار زیره اش را به رویش بسته بودند، به پایش کرده بودند. حتی از دور هم گوشت های تکه شده ی پاها که به سیم چسبیده بودند به وضوح قابل دیدن بود. او تنها زیر لب یک آرزو را دعا گونه تکرار می کرد؛ (( کاش یکی از این حرومزاده های جلویی بمیره و پوتین ش رو بدن به من)).

سماقت فور حرگرمی

- هی، به نظرت صنعت سرگرمی از کی سود آور شد؟  

- از وقتی که مردم احمق برای وقت تلف کردن هم شروع کردن پول دادن.

BEFORE THEM

BEFORE THEM(BERGMAN AND ANTONIONI), FILMS WERE JUST MOVIES.

A. O. SCOTT( NYTIMES.COM)

امید آخر هفته

با خواهر کوچک تر ازدواج کرد؛ با این که اصلن ظاهر و اخلاق اش به خواهر بزرگ تر شبیه نبود. با خواهر کوچک تر ازدواج کرد فقط برای این که حداقل می توانست آخر هفته ها خواهر  

بزرگ تر را ببیند.

دوستان التفات بفرمایید...

دوستان التفات بفرمایید، بنده از روی تجربه به شما می گویم! هر چقدر هم که می خواهید به چیزی نگیرید!! اما هیچ وقت، هیچ کتابی را که پر فروش است نه بخرید و نه بخوانید!!!!

من م مرد م ...

تا حالا طرز رفتار ش این طور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من هم غلام ش، و رو به روی این غلام لباس از تن به در می آورد چون او را خواجه فرض می کند. آری، بسیار اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند...   

 

 قمارباز . داستایوفسکی    

هیچ....

آن ها در یک روز برفی از هم جدا شدند. 

یکی به سمت شمال رفت 

دیگری به سمت جنوب. 

برف درپای آن ها را پوشاند، طوری که انگار هرگز نبوده اند. 

  

رسول یونان     

پشت بام در فرهنگ عامه تهرانی ها

پشت بام در زندگی تهرانی ها اهمیت فراوان و جایگاه مهمی دارد! تهرانی ها روی پشت بام می خوابند، روی پشت بام عاشق می شوند و روی پشت بام حضرت عزرائیل را ملاقات می کنند. پشت بام در فرهنگ عامه تهرانی ها جایی ست بسیار بالاتر از سقف خانه های شان! آن ها روی پشت بام فوتبال بازی می کنند، روی پشت بام همسایه به پیک نیک می روند و روی خرپشتک، آدم برفی می سازند. پشت بام هم چنین محلی است برای دود کردن یک نخ وینیستون دور از چشم پدر! که این نقش پشت بام در فرهنگ تهرانی ها به مراتب مهم تر است از نقش پشت بام در خشک کردن لباس های زیرشان.

تهرانی ها از دیرباز و قبل از حمله ی مغولان!!!! از پشت بام برای انجام فعالیت های سیاسی استفاده فراوان می کرده اند! از سال های دور کسانی که خیلی دل و جرات رفتن به خیابان ها را نداشته اند از روی پشت بام برای حکومت حواله می کشیده اند.

پشت بام علاوه بر این که محل خواب دنجی برای تهرانی هاست، محلی است برای تخلیه هیجانات جسمانی دوران نوجوانی شان!! پشت بام مورد علاقه کفتربازهای اصیل تهرانی نیز هست.

هم چنین تهرانی ها از پشت بام برای گذاشتن قرارهای رومانتیک!!!!! هم استفاده می کنند. پشت بام برای مذهبیون تهران مکانی است بی سقف برای راز و نیاز با پروردگارشان. 

   فرهنگ لغت مختصر و فشرده یک جلدی معین ام پشت بام را این گونه تعریف کرده است: آخ خ خ ...شرمنده! اسباب کشی داریم! کتاب هام همه تو کارتون بسته بندی شده!

غاز می چرانم، غاز

غاز می چرانم، غاز

این روز ها، من فقط غاز می چرانم، غاز

مهم نیست غاز اش اهلی است یا وحشی

مهم این است که این روز ها فقط، من، غاز می چرانم غاز

جایش هم مهم نیست، هر کجا باشد

این روز ها من همه ی غازهای دنیا را می چرانم

چرانیدن غاز آدابی دارد،

  وفقط من می توانم این سان تمامی غازهای دنیا را بچرانم